محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات مامانی

محمد پارسا در 22 ماهی که گذشت به روایت تصویر

بدو تولد: یک ماهگی : دو ماهگی : سه ماهگی: بفرمایید ادامه مطلب   چهار ماهگی: پنج ماهگی : شش ماهگی: هفت ماهگی : هشت ماهگی: نه ماهگی : ده ماهگی : یازده ماهگی : دوازده ماهگی : سیزده ماهگی : چهارده ماهگی : پانزده ماهگی : شانزده ماهگی : هفده ماهگی: هجده ماهگی : نوزده ماهگی : بیست ماهگی : بیست و یک ماهگی : بیست و دو ماهگی : ...
4 آبان 1392

خاطرات نوروز سال 91

                              سلام عزیزمامان سرعت اینترنت خیلی پایین هست و به سختی می تونم آپدیت کنم از دوستان عزیز هم معذرت می خوام که نمی تونم بهشون سر بزنم . انشاالله در اولین فرصت از خجالت همه شما در میام . با کلی تلاش فقط دو تا عکس اپلود شد :(                                        1 فروردین سال 91 امروز صبح من و تو بابایی سر سفره هفت سین خونه بابا جونی (بابا) بودیم اولین عیدت بود عزیزم و خیلی خوشحال بودی .تا دو روز دیگه هم سه ماهت تموم میشه و وارد ماه چهارم میشی . عمه جون صدیقه و فاطمه جون و محمد جون هم بودند بعد از سال تحویل عموها و عمه جون آذر هم اومدن دیدن بابا جونی و مامان جو...
31 فروردين 1391

روزشمار، روزهای پایانی سال 90

سلام ناناز مامان     25 اسفند سال 90 امروز من و تو بابایی رفتیم عروسی  و خیلی بهمون خوش گذشت البته نا گفته نمونه که شام خوردن مامانی با شام خوردن شما تداخل پیدا کرد و شما کمی بی قراری کردی ولی در کل پسل خوبی بودی . اینم عکس شما قبل از رفتن به مراسم عروسی بغل بابایی 26 اسفند سال 90 امروز ساعت 13 حرکت کردیم به سمت شیراز و ناناز مامان خیلی آروم  بود و از انجایی که عاشق ماشین سواری هستی تا شیراز خوابیدی و فقط زمان توقف اتوبوس بیدار می شدی وای وای فقط ورودی دروازه قرآن شیراز نق نق کردنات شروع شد که دلیل داشت عزیزم  اینم عکس گل پسلی &nbs...
25 فروردين 1391

2 ماهگی محمد پارسا

سلام عزیزم از امروز شما وارد سومین ماه زندگیت شدی روزها از پی هم میان و تو بزرگتر می شی و من و بابایی با وجودت گذر زمان رو احساس نمی کنیم . امروز صبح بردیمت برای واکسن دو ماهگیت بمیرم واسه پسلم که گریه اش در حد یک جیغ بلند بود و بیشتر اعتراض آمیز الهی فدات بشم که آغو آغو می کردی و اعتراضت رو اعلام می کردی . اومدیم خونه برات کمپرس سرد گذاشتم شیرت رو دادم و تو لا لا کردی اما از ساعت 3 تا 6 عصر گریه کردی و اشک ریختی کم مونده بود منم باهات گریه کنم . هر کاری من و بابایی می کردیم آروم نمی شدی فقط با کمپرس گرم یه کمی از گریه هات کم می شد تا حالا اشک های نانازم رو ندیده بودم دستمون به بدنت می خورد جیغ میزدی خوشبختانه بعد از کلی گریه...
3 اسفند 1390

خاطرات گل پسل قند عسل

سلام ناناز مامان    امروز مامان جونی و باباجونی  صبح زود  رفتند فرودگاه که جهت سفر زیارتی حج اعزام بشن دیشب  خونه مامان جونی و بابا جونی بودیم  هر کاری کردن بیدار بشی  مگه بیدار شدی بیهوش بیهوش بودی  سه ساعتی خوابیدی و همینکه پامون رسید خونه بیدار شدی و سرحال که بازی کنی   اما من وبابایی خسته و حال نداشتیم باهات بازی کنیم البته بابایی باهات بازی کرد  خوشبختانه این روزا تا صدای بابایی رو می شنوی از خودت صدا در میاری و اونقدر دست  و پا میزنی که بابایی بغلت کنه بابایی هم کلی ذوق می کنه من که ساعت یک خوابیدم اما بابایی تا 2 شب باهات بازی کرده بود و بعدش بهت شیرخشک داد...
2 اسفند 1390