خاطرات ناناز مامان
سلام عزیزم
این روزها مشغله ذهنی و کاری خیلی زیاده و کمتر می تونم سر بزنم بعد از یک ماه تقریبا دیروز
موفق شدم عکس های عیدت رو ببینم .
این روزها با پارسا جون:
مهدت رو عوض کردیم و صبح ها اصلا تمایلی به رفتن مهد نداری و اشک مامان رو در میاری
وقتی ازمهد میای ازت می پرسم بهت خوش گذشت می گی نه می گم مربیت خوبه دوستت
داره می گی نه من که دوستش ندارم الان اومدم خونه مامانمو دوست دارم
خاطره خیلی زیاده نمی دونم از کجا برات بنویسم :
هر وقت می خوای بخوابی میری رو تخت دراز می کشی می گی مامانم بیا آخه
جدیدا عادت کردی تو بغل مامانی بخوابی تازه با اون دستای کوچولوت صورت مامانی رو
هم تو دستات می گیری یه روز اصرار که بیا بخوابیم و من چون کار داشتم گفتم نه
بابایی اومد پیشت که بغلت کنه بخوابی اما قبول نکردی بهت گفتم بابایی رو بغل کن
که شروع کردی گفتن حرفایی که من و بابایی نمی دونستیم چه عکس العملی باید
نشون بدیم در جواب من گفتی بابایی کفیثهگفتم چرا ؟؟ بابایی به این تمیزی دستاشو
شسته آخه همیشه به بابایی گیر میدی که دستاشو نشسته گفتی نه بابایی لیش
داله ،سبل داله من نمی لم تو بگلش کفیثه حالا این شده سوژه واسه بابایی هر وقت
می خوای بخوابی می گه مامانش بیا
هر روز تغییرات جدیدی می بینیم و گاهی باورم نمی شه که اینقدر زود بزرگ شدی وقتی
عکس هات رو نگاه می کنم تازه می فهمم چه زود گذشت !
قبلا خیلی بابایی بودی جدیدا مامانی هم شدی و جالبه که از علاقه ات به بابایی ذره ای کم
نشده و این باعث شده که هم من و هم بابایی ناراحت باشیم چون وقتی پیشت نیستیم
بی قراری می کنی یه روز وقتی بابایی می خواست بره سر کار بهش می گفتی منم میام
بابایی هم برات توضیح میداد که می خوام برم کار کنم واست شیر ، ژله و . . . بخرم و بیارم
زدی زیر گریه که بابایی نلو من ایچی نبخوام من شیل نخولم منم ببلین منم بخوام بیام
انشاالله تو یه فرصت دیگه میام بیشتر می نویسم جدیدا باز دچار افراط و تفریط شدم
ممنون از دوستان عزیزم که بهمون سر میزنن و شرمندمون می کنن
برای دیدن عکس ها بفرمایید ادامه مطلب