خاطرات زایمان
سلام عزیزم
امروز می خوام خاطره دنیا اومدنت رو بنویسم وای چه روز های پر استرسی رو گذروندم یک ماه آخر بارداری
برای مامانی خیلی استرس زا بود هم از زایمان استرس داشتم و هم از اینکه نانازم سالم و سلامت دنیا
میاد یا نه ؟؟ تو این مدت بابایی رو حسابی کلافه کرده بودم و دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم و جایی هم
نمی رفتم تازه از محل کار هم بهم زنگ می زدن و هر روز یه استرسی هم انها بهم وارد می کردن و یه روز
می گفتند بهت مرخصی می دیم یه روز می گفتند نه ؟! خدا خیر بده خاله الهام جون همکار و مسئول مرکز
مامانی رو که خیلی هوامونو داشت و دلم بهش گرم بود .خلاصه اینکه این روز ها گذشت و تموم سعی
مامانی بر این بود که با این شرایط مبازره کنه و روحیه اش رو از دست نده تا اینکه رسید به یه روز مونده
به تاریخ زایمان قبلا هم گفته بودم که قرار شد اگر تا 3 دی ماه زایمان نکنم برای سزارین برم بیمارستان
اگر حوصله خوندن دارید برید ادامه مطلب
روز جمعه 2 دی ماه سخت ترین روز برای مامانی بود هم خوشحال بودم که تو میای پیشمون و هم
استرس داشتم عصر جمعه تا آخر شب رو با بابایی رفتیم خونه مامان جونی ( مامان) کلی خاله جونی ها
و مامان جونی بهم دلگرمی دادن که هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد و فردا این موقع نی نی نازت سلامت
تو بغلت هست اما کو گوش شنوا روز قبلش هم که رفته بودم پیش متخصص در مورد استرسم باهاش
صحبت کردم ایشون هم گفتند مشکلت اینه که علمت تو این زمینه بالاست و کاریش نمی شه کرد سعی
کن زیاد بهش فکر نکنی نانازم جونم برات بگه که مامانی طی این بارداری تموم رفرنس های
دانشگاهی اش رو مرور کرد و تموم خاطرات روزهایی که تو بیمارستان کار می کرد هم براش تداعی شد
و نکته ای نبود که از قلم افتاده باشه خلاصه اینکه آن شب با کلی استرس من و بابایی اومدیم
خونه تموم وسایلی که با خودمون باید می بردیم بیمارستان چک کردیم و قبل از خواب یه دوش گرفتم
که مثلا راحت بخوابم اما خواب از سرم پرید تا ساعت 2 شب وبگردی کردم و به دوستان وبلاگی سر
زدم بابایی هم مثل من استرس داشت خلاصه با اصرار بابایی رفتم بخوابم اما چه خوابی تا صبح
زمان های خوابم تقسیم بندی شده بود تازه تو این زمان های کم خوابم می دیدم بابایی هم که تظاهر
به خوابیدن کرده بود تابلو بود هر دومون منتظر بودیم ساعت زنگ بزنه اما انگار شب طولانی شده
بود و نمی خواست صبح بشه دل تو دلم نبود که وقتی پیشم میای چه شکلی هستی و من اولین بار که
می بینمت چه احساسی بهت خواهم داشت و تجربه این لحظات برام خیلی جالب بود و دوست داشتم
زودتر تجربه اش کنم فکر کردن به این چیزها آرومم می کرد اما مگه این استرس امان می داد میومد
سراغم و باز فکرهای نا جور میومد سراغم که اگه نی نی ام مشکل دار بشه چی میشه اگر بهش
به موقع رسیدگی نشه چی می شه و . . . خلاصه زنگ ساعت به صدا در اومد و من و بابایی
مثلا از خواب بیدار شدیم قرار بود ساعت 7:30 صبح بیمارستان باشیم شب قبل با مامان جونی
قرار گذاشته بودیم که ما خودمون بریم بیمارستان و مامان جونی و خاله جونی خودشون بیان اما صبح
قبل از حرکت دوباره یه تماس گرفتم و مامان جونی گفت با هم بریم بهتره و منم کلی خوشحال شدم
آخه اینجوری یه کمی استرسم کمتر می شد بالاخره خاله الی و مامان جونی و بابا جونی اومدن
دنبالمون و با تاخیر یک ربع به 8 رسیدیم بیمارستان از اینجا به بعدش زیاد استرس نداشتم با خودم
دعا می کردم که از اینجا به بعدش سریع تموم بشه چون اصلا حوصله معطلی نداشتم رفتیم پذیرش و
یه نیم ساعتی وقتمون گرفته شد و بعد از آن آزمایشگاه رفتیم با خودم گفتم با این اوصاف تا ظهر از
اومدن گل پسل خبری نیست .که تلفن آزمایشگاه به صدا در اومد و گفتند بیمار فلانی منظور
مامانی سریعا کاراش انجام بشه و بفرستینش اتاق عمل از اینجا به بعدش با سرعت باد انجام
شد اونقدر سریع جابه جا شدم که فرصت خداحافظی با مامان جونی و بابایی و خاله الی رو پیدا نکردم
وارد اتاق عمل که شدم حس خوبی نداشتم محیط برام آشنا بود از زمان دانشجویی از اتاق عمل خوشم
نمی اومد فقط زمانی که بخش جراحی بودم عاشق تحویل گرفتن نی نی های ناز و مامانا شون بودم
توسط خانمی به یکی از اتاق ها راهنمایی شدم یه عرض ادبی هم با خانم دکتر که در حال بستن
ماسکش بود کردم و روی تخت دراز کشیدم . خیلی سریعتر از آن که فکر می کردم آماده بیهوشی
شدم متخصص بیهوشی که یه آقا بود اومد بالای سرم راستش اصلا حوصله جواب دادن به سوالاش رو
نداشتم آخه می دونستم که قبل از بیهوشی یه سری سوالهای کلیشه ای می پرسن اما مجبور بودم
جواب بدم بالاخره سوالات تموم شد دکتر گفت با نام خدا چشمات رو ببند یعنی آخرین چیزی که
یادم هست همین جمله بود . با صدای دکتر بیهوشی چشمام رو باز کردم که حالم رو می پرسید و
می گفت همه چیز تموم شد . گیج گیج بودم دوست داشتم بخوابم اما باهام حرف می زدن و از همه
بدتر اینکه بالای سر من طریقه استفاده از یک دستگاه جدید اتاق عمل رو آموزش می دادند . باورم
نمی شد همه چیز تموم شده احساس درد مبهمی داشتم که آزارم نمی داد بالاخره خدمه محترم
تشریف آوردن و بعد از پرسیدن سوالاتی که مطمئن بشه هوشیار هستم کارهای مربوط به انتقال به
بخش رو انجام داد که همون جابه جا کردن از تخت به برانکارد بود وای وای به شکل بی رحمانه ای
جا به جا شدم که از درد ناله ای سر دادم بعد صداش می اومد که می گفت همراه بیمار فلانی
چشمام رو باز کردم داخل آسانسور بودم و مامان جونی و خاله الی و بابا امین بالای سرم وایستاده
بودند. نگران بودم که نی نی کوچولوم حالش خوب هست یا نه ؟ اما وقتی خوشحالی بابایی و مامانی
و خاله الی رو دیدم خیالم راحت شد و دوباره چشمام رو بستم . خدمه خدا خیرش بده انگار مسابقه
شرکت کرده بود و موانع رو خیلی سریع و ماهرانه رد می کرد و اصلا به فکر این مریض روی تخت نبود
که بابا جان با هر تکونی که می خوره جای عملش درد می گیره بعد از گذر از موانع باز یه جابه جایی
دیگه و خدا رو شکر آخریش بود و به تخت انتقال پیدا کردم ساعت 10 صبح بود مامان جونی به پرستار
گفت نی نی ما رو کی از بخش نوزادان میارن که گفت الان می گیم بیارنش و چند دقیقه بعد ناناز مامان
رو آوردن بغل مامان جونی آروم گرفته بودی و زمانی که مامان جونی شما رو تو بغلم گذاشت ساعت
20 : 10 بود احساس خیلی قشنگی بود مادر بودن بابایی هم که بالا سرمون بود ازش پرسیدم چه
احساسی داری گفت خیلی خیلی خوشحالم و این از چهره و رفتار بابایی مشخص بود . خدا رو شکر
کردم که همه چیز به خیر گذشته و ناناز من سلامت به دنیا اومده من وشما یک شب بیمارستان بودیم
و مامان جونی و خاله هاجیک پیشمون بودن و روز بعدش ساعت 15 از بیمارستان مرخص شدیم و
اومدیم خونه . . . به خونه خوش او مدی گلم . . . چقدر زیاد شد مثلا خلاصه نویسی بود