خاطرات گل پسل قند عسل
لحظات با تو بودن برای من و بابایی خیلی شیرین و دوست داشتنی هست خیلی دلم می خواد لحظه
لحظه این روزها رو برات بنویسم و به تصویر بکشم اما افسوس که وقت این مجال رو به ما نمی ده .
امروز صبح جمعه 21 بهمن هست و شما 49 روزه هستی بعد از یک هفته قرار هست بریم خونه مامان
و بابا جونی زنگ زدم مامان جونی تازه از کلاس اومده بودآخه مامان و بابا جونی قراره اوایل اسفند برن
سفر حج انشاالله زیارتشون قبول باشه . حدود ساعت 3 بالاخره موفق به رفتن شدیم آخه تا تو رو
آماده کنم کلی طول می کشه . تا آخر شب اونجا بودیم خاله جونی ها و دایی جونی ها خیلی باهات
بازی کردند و تو حتی یه لبخند هم نزدی کلی ژست گرفته بودی واسه خودت و قیافه حق به جانب خاله
الیکا می گفت اونقدر جدیه که آدم جرات نمی کنه بهش نزدیک بشه . وای وای خیلی مامانی شدی
باید بیشتر ببرمت پیش مامان جونی و خاله ها تا بهشون عادت کنی وگرنه خیلی سخت می شه جدا
مهد کودک هم از حالا فکر نکنم تو بری آخه یه سری اصول و برنامه های خاص خودت رو داری که تو مهد
کسی برات انجام نمیده . خب نانازم بابایی که حسابی سرما خورده و با اینکه ماسک زده و کلی رعایت
می کنه بهت نزدیک نمی شه . منم فکر می کنم سرماخوردم و هنوز علایمش رو زیاد بروز نداده
دارو درمانی رو شروع کردم. خب نانازم به علت اینکه استفراغت کمتر بشه هر ساعت بهت شیر خشک
می دم اما به میزان کم اما سیر نمی شی و تا وعده بعدی شیر خودم رو می خوری عملا زندگی تعطیل
شده مگر اینکه بخوابی . فدات بشم که سیر نمی شی تا حالا گریه ات رو ندیده بودم جز چند
باری که دل درد شده بودی که اونم خیلی کم بود و زودی خوب شده بودی اما امروز چندین بار گریه
کردی .ولی از اینکه استفراغت کمتر شده خیلی خوشحالم .اینجوری برای من سخت هست
اما تو کمتر اذیت میشی عزیزم . خب عزیزم مامانی بره استراحت تا حالش زودی خوب بشه .