خاطرات نوروز سال 91
سلام عزیزمامان
سرعت اینترنت خیلی پایین هست و به سختی می تونم آپدیت کنم از دوستان عزیز هم معذرت
می خوام که نمی تونم بهشون سر بزنم . انشاالله در اولین فرصت از خجالت همه شما در میام .
با کلی تلاش فقط دو تا عکس اپلود شد :(
1 فروردین سال 91
امروز صبح من و تو بابایی سر سفره هفت سین خونه بابا جونی (بابا) بودیم اولین عیدت بود
عزیزم و خیلی خوشحال بودی .تا دو روز دیگه هم سه ماهت تموم میشه و وارد ماه چهارم
میشی . عمه جون صدیقه و فاطمه جون و محمد جون هم بودند بعد از سال تحویل عموها و
عمه جون آذر هم اومدن دیدن بابا جونی و مامان جونی و سال نو رو بهمون تبریک گفتند نا گفته
نمونه گل پسل مامان کلی عیدی گرفت امسال
2 فروردین سال91
امروز خونه عموجون بابای صهبا و ثمین دعوت بودیم و گل پسلی علایم سرماخوردگی رو از
خودش بروز داد که عصر مجبور شدیم ببریمت دکتر و با کمال تاسف باید بگم که اولین دارو درمانی
گل پسلی شروع شد و خدارو شکر با مصرف داروها کمی بهتر شدی . تا شب خونه عموجون
بودیم و بعد از شام می خواستیم بریم عید دیدنی که شما به علت بیقراری من و بابایی رو
منصرف کردی .
3فروردین سال 91
امروز حالت کمی بهتر بود عزیزم اما خس خس سینه ات همچنان ادامه داره ناهار خونه عمه
جون دعوت بودیم نمی دونم شلوغی اطرافت رو دوست نداری و مثل چسب به مامانی
می چسبی بعد از ناهار قرار بود بریم سیسمونی دختر عمه جون که برای دخمل تو راهش چیده
بود ببینیم که باز شما بیقراری رو شروع کردی و بابایی هم من و تو رو خونه برد عملا ما رو خونه
نشین کردی گل پسلم البته علت بیقراری هات بیماریت هست عزیزم .شب دایی جون مامان
اومد دیدنمون.
4 فروردین سال 91
امروز قراربود بریم عروسی پسر عموی بابایی تا عصر همه کارامون رو ردیف کردیم عصر باد و بارون
شروع شد و هوا سرد و من و بابایی از رفتن به عروسی منصرف شدیم . آخه ناناز مامان خیلی
سرفه می کرد و از بغل مامانی هم تکون نمی خوردی .
5 فروردین سال 91
امروز اتفاق خاصی نیافتاد و من و شما و بابایی خونه بودیم فقط خونه دایی جون بابایی رفتیم
عید دیدنی شما هم پسل خوبی بودی اما سرفه های خیلی بدی می کردی که همه رو نگران
کردی .
6 فروردین سال 91
امروز بابایی برات وقت متخصص اطفال گرفته بود و برای ویزیت بردیمت. آقای دکتر داروهات رو
عوض کرد و وای وای نانازم تا تونستی تو مطب دکتر گریه کردی والا علتش رو فهمیدیم تا بیرون
آوردیمت آروم آروم شدی ومیخندیدی .بعدش بابابایی یه کمی تو شهر قدم زدیم و اومدیم خونه
عکس در ادامه مطلب
پارسا و پسرعمه محمد