شیطونی های محمد پارسا جون
سلام عزیز دلم
این روزها خیلی شیطون و وروجک شدی مخصوصا امروز عصر خیلی شیطونی کردی تموم اسباب بازیهات
رو آوردی ریختی وسط هال و جایی واسه سوزن انداختن نبود بعدش رفتی سر کمد جا کفشی و
تموم کفشهای من و بابایی و خودت رو ریختی بیرون و پا تو کفش بزرگتر ها قدم می زدی تو خونه که این
صحنه برای من جزء دردناک ترین صحنه ها بود چون مجبورم کردی تموم خونه رو با وجود خستگی زیاد تمیز
کنم تازه وقتی اومدم وسایلت رو جمع کنم قهر می کردی و می رفتی پشت در با صدای بلند گریه
می کردی و بابایی رو صدا می زدی خلاصه مجبورم کردی زنگ بزنم به بابایی و بگم زودتر بیاد
خونه خدا خیر بده بابایی رو زودتر از شب های دیگه اومد و شما رو برد بیرون پیاده روی البته دیدن گربه
های کوچه در صدر برنا مه های شبانه شما می باشد و وقتی میای خونه با چنان هیجانی از گربه ها
صحبت می کنی البته به زبون خودت که آدم سر ذوق میاد الان مامانی از خستگی چشماش باز
نمی شه اما شما همچنان پر انرژی مشغول تماشای بره ناقلا می باشی و البته به همراهی بابایی
نمی دونم یک ساعت قدم زدن چرا تاثیری در خستگی شما نداشته است فعلا تا بعد عزیز دلم
کاش از شیطونیات عکس می گرفتم در آن لحظات فقط حرص خوردم و به فکر مبارک خطور نکرد که
تصویری جهت ثبت وقایع از شما بگیرم به درود پسر گلم امیدوارم خواب های خوب ببینی