محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

خاطرات مامانی

شیطونی های محمد پارسا جون

1392/7/28 23:17
478 بازدید
اشتراک گذاری

گاوچرانسلام عزیز دلم

این روزها خیلی شیطون و وروجک شدی مخصوصا امروز عصر خیلی شیطونی کردی  تموم اسباب بازیهات

 رو آوردی ریختی  وسط هال و جایی واسه سوزن انداختن نبود بعدش رفتی سر کمد جا کفشی و

تموم کفشهای من و بابایی و خودت رو ریختی بیرون و پا تو کفش بزرگتر ها قدم می زدی تو خونه که این

صحنه برای من جزء دردناک ترین صحنه ها بود چون مجبورم کردی تموم خونه رو با وجود خستگی زیاد تمیز

 کنم افسوستازه وقتی اومدم وسایلت رو جمع کنم قهر می کردی و می رفتی پشت در با صدای بلند گریه

گریهمی کردی و بابایی رو صدا می زدی افسوس خلاصه مجبورم کردی زنگ بزنم به بابایی و بگم زودتر بیاد

خونه خدا خیر بده بابایی رو زودتر از شب های دیگه اومد و شما رو برد بیرون پیاده روی البته دیدن گربه

های کوچه در صدر برنا مه های شبانه شما می باشد و وقتی میای خونه با چنان هیجانی از گربه ها

صحبت می کنی البته به زبون خودت که آدم سر ذوق میاد دلقکالان مامانی از خستگی چشماش باز

نمی شه خواباما شما همچنان پر انرژی مشغول تماشای بره ناقلا می باشی و البته به همراهی بابایی

نمی دونم یک ساعت قدم زدن چرا تاثیری در خستگی شما نداشته است افسوسفعلا تا بعد عزیز دلم

کاش از شیطونیات عکس می گرفتم در آن لحظات فقط حرص خوردم و به فکر مبارک خطور نکرد که

تصویری جهت ثبت وقایع از شما بگیرم گاوچرانبه درود پسر گلم امیدوارم خواب های خوب ببینی  خوابماچقلب

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان رهام
29 مهر 92 14:44
ای جانم این بچه ها اصلا خستگی حالیشون نیست...(البته به قول مادر بزرگ بچه همینه دیگه... مگه خودتون چطوری بودی)


سلام گلم
واقعا هم همینطوره
مامان پریسا
29 مهر 92 23:09
تازه اولشه عزیزم. بذار ببین چه کارایی میکنه.


اره عزیزم
می دونم
مامان آریام
2 آبان 92 19:05
ایشاالله همیشه لبت خندون باشه عزیز خاله


قربونت بشم من خاله جونی