روز شمار هفته سوم و چهارم تولد گل پسل قند عسل
سلام عزیزم
هفته قبل مامانی وقت نکرد روزشمار برات بزاره اینجا البته این روزها مامانی با شما خونه است و با هم
روزگار سپری می کنیم و اکثر روزها شبیه به هم هست نازشو برم که از وقت اومدی مامان گذر زمان رو
حس نمی کنه انگار همین دیروز بود که مامانی و بابایی انتظار اومدنت رو می کشیدند. از هفته قبل
شروع می کنم و برات می نویسم عزیزم ممکنه این پست طولانی بشه اما می نویسم تا برات به یادگار
بمونه خیلی خیلی دوستت داریم عزیز دل مامان
17/10/90 امروز 15 روزه شدی و من و بابایی برای مراقبت مجدد بردیمت متخصص
اطفال ،پیش استاد مامانی رفتیم مطب خیلی شلوغ بود و همه نی نی ها مریض بودن هوای مطب سنگین
بود و بابایی برای اینکه مریض نشی شما رو برد بیرون . . . بعد از کلی نوبت شما شد و منشی صدامون
کرد و رفتیم پیش آقای دکتر ،کاملا معاینه شدی و دکتر فرمودند شما در کمال صحت و سلامت به سر
می بری در مورد دلپیچه و استفراغت با دکتر مشورت کردم یه شربت ضد نفخ بهت داد و گفت اصلا نگران
نباش اینها طبیعیه در مورد شیر خشک دادن بهت هم گفت ادامه بده موردی نداره نانازم اونقدر سر
آقای دکتر شلوغ بود که مامانی خودشو معرفی نکرد و اینجوری خیلی بهتر شد راستی خاله جون
هاجیک هم برای مصاحبه نهران رفت انشاالله کارش درست بشه .
18/10/90 خاله جون الی اومد خونه و کلی به من وشما و بابا کمک کرد کلی
براش دعا کردیم که انشاالله امتحاناتش رو خوب بده.
19/10/90 اتفاق خاصی نبود و مشابه روزهای قبل به نگهداری از شما گذشت .
20/10/90 این روز هم شبیه روزهای قبل بود اما زن عموی مامانی و مریم جون و
عمو مهدی اومدن دیدن ما و زن عمو برات هدیه آورده بود دستشون درد نکنه .
21/10/90 این روز هم به نگهداری از ناناز گذشت . و دایی سعید جون اومد پیشمون
22/10/90 مامان جونی و دایی امید و خاله الیکا اومدن خونه ما . . . مامان جونی
شما رو حموم کرد عزیزم .
23/10/90 عصر این روز رفتیم مهمونی خونه مامان جونی و تا آخر شب موندیم اونجا.
24/10/90 ناز پسلمو برم که در این روز کلی دل درد داشت و گریه کرد و مامانی و
بابایی کلی ناراحت شدند . بعد هر شیر خوردنت دل پیچه داشتی و آروغ نداشتی و استفراغ می کردی.
خدا رو شکر شب بهتر شدی ولی تا صبح بعد از شیر خوردنت همین مشکل رو داشتی .
25/10/90 این روز هم مثل روز قبل گذشت اما دل دردهات کمتر شده بود .
26/10/90 تقریبا شبیه روزهای قبل . . .
27/10/90 شما تب کرده بودی گلم و بابایی ساعت 2 شب جهت تهیه قطره
استامینوفن راهی داروخانه شبانه روزی شد خدا روشکر بعد از 2 ساعت حالت خوب خوب شد. اما من و
بابایی تا صبح بیدار بودیم البته من یکمی استراحت کردم اما بابایی تا صبح بیدار بود . بنده خدا بابایی
بعدش رفت سر کار و این روز رو نتونست حتی نیم ساعت استراحت کنه اما ساعت 10 شب بیهوش
شد عصر دایی سعید اومد پیشمون این روزها دایی جونی ها و خاله جونی ها به خاطر شما میان
پیشمون
28/10/90 امروز تولد خاله هاجیک بود من و شما و بابایی اینجا براش یه تولد
کوچیک می گیریم می دونی نانازم خاله جونی تو این چند روز که مامانی مریض بود خیلی برامون زحمت
کشیده انشاالله بتونیم در آینده جبران کنیم. در اولین فرصت یه کادویی ناز براش می خریم .راستی امروز
از صبح رفتیم مهمونی خونه مامان جونی و تو از صبح تا شب آروم بودی وکلی خودتو لوس کردی و دلبری
کردی . تا شب بودیم و بابایی اومد دنبالمون برگشتیم خونه و شما تا صبح پسل خوبی بودی .
خاله جونی تولدت مبارک
29/10/90 امروز دایی سعید اومد خونمون و تا ساعت 6 عصر پیشمون موند و بعدش
رفت مامانی امروز یه کمی حالش بده ضعف و سردرد شدید دارم عزیزم برام دعا کن زودی حالم خوب
بشه چون توان تو بغل گرفتنت رو ندارم .