محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات مامانی

خاطرات گل پسل قند عسل

1390/11/18 23:10
775 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نانازم

این چند روز نمی دونم چطور گذشت تموم وقتم رو این روزها با تو می گذرونم و تموم فکرم اینه که می تونم

بعد از شش ماه مرخصی برگردم سر کار یا نه ؟

نانازی هر چه می گذره وابستگی من و تو به هم بیشتر و بیشتر می شه مخصوصا تو که اصلا آروم و قرار

نداری طی هفته ای که گذشت خیلی به من وابسته شدی طوری که بغل بابایی میری اما تموم حواست به

من هست و با نگاهت منو دنبال می کنی . وقتی خوابت میاد قبلا تو گهواره ات می خوابیدی اما الان باید

بغلت کنم و یا اگر نه کنارت بشینم و برات لالایی بخونم به صدای عروسک موزیکالت هم عادت کردی مثلا

امروز تا زمانی که موزیک پخش می کرد خوابت می برد صداش قطع می شد چشماتو باز می کردی

تازه با آهنگش منم باید برات لالایی می خوندم خیلی شیطون بلا شدی گلم.

وای زمانی که تلفن زنگ می خوره و تو بغلمی نق نق کردنات شروع می شه اگر حرف بزنم اعتراض

می کنی زمانی که سکوت می کنم آروم می شی . کم پیش میاد خودت بازی بازی کنی اگر هم بخوای

بازی کنی باید کنارت باشم و منو ببینی یا صدامو بشنوی . در کل پسل خوبی هستی و خیلی زود خودت

رو با شرایط وفق میدی.تا حالا که اینطور بوده انشاالله بزرگ هم که میشی اینطور باشه .راستی گلم

بالاخره برای اولین بار با میل و اراده خودت چشمکآغو گفتی آخه چند روزی میشه باهات که بازی می کنم

بهت می گم تو هم نگام می کنی و لبخند می زنی دهانت رو به علامت تایید باز می کنی اما هر صدایی

که دلت بخواد در میاری جز آغو اما بالاخره طلسمو خودت شکوندی و امروز این کلمه رو ادا کردی .

الان که این جملات رو می نویسم تو بغلمی از ساعت 9 شب این صفحه بازه و شما تو بغلم با یک دست

تایپ می کنم بغل بابایی هم که میری نق نق می کنی  به قول بابایی طوری از خودت صدا در میاری

که آدم دلش برات کباب میشه گریه نمی کنی عزیزم اما صداهایی که در میاری از خودت جانسوزهنیشخند

تازه طوری چهره ات تغییر می کنه که هر کی ندونه فکر می کنه ما چه پدر و مادر بدی هستیم جدی

می گم عزیزم بارها به بابایی گفتم که ما چقدر بدیم و بابایی گفته نه چشمک میدونی عزیزم دلیل وابستگی

ات اینه که بعد از هر شیر خوردنت تو بغلمی تا آروغت رو بگیرم و ممکنه تو بغلم خوابت ببره آروغ گرفتنت

ممکنه یک ساعت طول بکشه آخه اگر این کار رو نکنم بلافاصله وقتی می گذارمت با اولین آروغ ممکنه  

استفراغ  کنی .قبل از این هم بغلت می کردم و باهات بازی می کردم اما تو اینجوری نبودی حداقل بغل

بابایی آروم بودی و کلی ذوق می کردی نگران این هستم که وقتی نباشم کنارت اذیت بشی وگرنه از نظر

خودم هیچ اشکالی نداره هر چقدر بخوای بغلت می کنم عزیز دلم .خب پسرم تو خوابیدی منم از فرصت

استفاده کنم برم لالا چون ممکنه بیدار بشی امشب زود خوابیدی احتمالا نصفه شب بیدار می شی .

خیلی خیلی دوستت داریم نانازم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مامانی درسا
19 بهمن 90 1:16
عزیزم حیلی با احساس نوشتی واقعا" دل کندن از این فرشته های کوچولو حیلی کار سختیه . پسر گلی رو ببوسید . و اگر دوست داشتید به ما هم سر بزنید .
مامان محمد صدرا
19 بهمن 90 1:42
شما که سر نمیزنید ولی ما میاییم ! همه مامانها سختشونه ولی چه میشه کرد !
مامان طلا
19 بهمن 90 10:53
مامان آریام
19 بهمن 90 11:44
سلام خاله جون فدات بشم که تو رو هم مثل پسر خودم دوست دارم مامانی من که بعد از 6 ماه هم سر کار نرفتم و موندم خونه چون دلم نیومد آریام رو بذارم مهد. این فرشته کوچولوها همه مثل هم یه کارایی رو انجام میدن از طرف من و آریام ببوس پسر خوشگلت رو
مامان آرتین (شازده کوچولو)
19 بهمن 90 17:54
آرتین من هم با اینکه بغل باباشه همش نگاش به منه و تا منو میبینه دست و پا می زنه و برام لبخند میزنه. باباییش هم بهش میگه نامرد برای منم بخند.
مامان رویا
19 بهمن 90 20:54
زهره مامان آریان جون
19 بهمن 90 23:17
قربون پسری بشم که از الان بلا شده. روی ماهشو ببوس
مریم مامان عسل
20 بهمن 90 4:21
سلام عزیزم. مرسی که سر زدی به ما. میدونی که خودت با بچه داری چقدر سخته آپ کردن! یاد حاملگی و بی کاریهاش بخیر. از کارای محمد پارسا جون گفتی خوندم کلی قربون صدقه اش رفتم کاش یه عکس هم میذاشتی! راستی من آپم. بیا پیشمون عزیزم. بوووووس!
مامان سنا
20 بهمن 90 12:31
ممنون کــ ب سناجونی سرزدین.. رمز عکس سناجون: sanajoon90
khale joon mo
20 بهمن 90 13:24
salam khobin hame chiz avaz shode cheghad ghashange inja.... ninijoon ghara nabooda yekam
khale joon mo
20 بهمن 90 13:24
خانوم الف
20 بهمن 90 14:48
آخی.. دختر من الان نزدیک 14 ماهه است. وقتی 6 ماهه شد من می گذاشتمش پیش مامانم و خواهر کوچک ترم.. روزی 4 ساعت می رفتم سر کار. من مهندسی معماری خوندم و توی یک شرکت خصوصی کار می کردم که خوشبختانه باهام راه می اومدن. ولی متاسفانه مامانم ناخوش بود و دانشگاه خواهرم هم شروع شد و دیگه نمی تونستن حنا رو نگه دارن. قرار شد شوهرم صبح ها ذو سه ساعتی نگهش داره و بعد ببردش خونه ی مامان خودش... به این ترتیب 3- 4 ماه دیگه هم گذشت. ولی دیگه هم خودم خسته شدم و هم کار شوهرم زیاد شد و هم راه خونه مادرشوهرم اینا خیلی دور بود.. کلی دنبال مهدکودک گشتم ولی خوشم نیومد از هیچ کدوم.. بخش شیرخوار ها همه جا عین پروزشگاه بود.. این بود که تصمیم گرفتم فعلاً دوباره چند ماهی توی خونه کار کنم و نرم سر کار.. آدرس وبلاگ رو براتون می گذارم.... همین و مرسی
عسل کوچولو
20 بهمن 90 15:50
ممنون که به ما سر میزنید و با نظراتتون شرمنده مون میکنید خاله جون. محمد پارسا جون یکمم به بابات توجه کن. ببین من بابایی هستم!
مامان مهنا
21 بهمن 90 13:03
قالب نو مبارک
مامان مهراد
21 بهمن 90 19:32
به راستی که همینه راستی عزیزم من وهمسرم یه وب دیگه ساختیم اگه شد یه سر به ما بزنید واگه تونستین مارو لینک کنید البته من با اجازتون شما رو لینک کردم آدرس ما اینه http://beroozebashim.niniweblog.com با نام (ما همیشه به روز هستیم )