خاطرات گل پسل قند عسل
سلام ناناز مامان
امروز مامان جونی و باباجونی صبح زود رفتند فرودگاه که جهت سفر زیارتی حج اعزام بشن دیشب
خونه مامان جونی و بابا جونی بودیم هر کاری کردن بیدار بشی مگه بیدار شدی بیهوش بیهوش
بودی سه ساعتی خوابیدی و همینکه پامون رسید خونه بیدار شدی و سرحال که بازی کنی
اما من وبابایی خسته و حال نداشتیم باهات بازی کنیم البته بابایی باهات بازی کرد
خوشبختانه این روزا تا صدای بابایی رو می شنوی از خودت صدا در میاری و اونقدر دست
و پا میزنی که بابایی بغلت کنه بابایی هم کلی ذوق می کنه من که ساعت یک خوابیدم اما
بابایی تا 2 شب باهات بازی کرده بود و بعدش بهت شیرخشک داده بود و کلی بدنت رو ماساژ
داده بود تا دوباره بیهوش شدی پسملی پیشرفت کرده بابایی دست بکشه به سرش و نوازشش
کنه بیهوش می شه . . .
ناناز من چشماش رو که باز می کنه می خنده و من خیلی دوست دارم . امیدوارم مثل بابایی
خوش اخلاق و مهربون بشی . هر روز که می گذره بزرگتر می شی و این رو می شه به وضوح
احساس کرد . حالا دیگه با صدای بلند وقتی باهات حرف می زنیم می خندی و شب ها خوب
می خوابی و واسه خودت بدون اینکه نق بزنی بازی می کنی البته نباید مامانی رو ببینی چون
گرسنه ات می شه مثلا امروز بهت شیر دادم عوضت کردم گذاشتمت بازی کنی تا زمانی که
نمی دیدی منو دست و پا میزدی و می خندیدی وکلی اصوات ناشناخته تولید می کردی اما
همین که منو دیدی نق نق که باید بغلت کنم و بعدش هم درخواست می می کردی کلا چند
روزی می شه مامانی رو اذیت نمی کنی .عزیزم من وبابایی خیلی دوستت داریم .
پارسا و عروسک موزیکالش که با صداش بیهوش میشه