عمو جون و زن عمو جون
سلام عزیز دلم
امروز صبح حس خوبی نداشتم واسه رفتن به اداره راستش رو بخوای از وقتی اومدی حس و حال
کار کردن ندارم شاید به دلیل شرایط موجود باشه که مطمئنا هست . ولی با تموم این حرفا صبح زود
بیدار شدم و من و تو با هم رفتیم سر کار. ساعت 11:40 بابایی به گوشیم زنگ زد و گفت امروز
مهمون داریم پرسیدم کی؟ گفت عمو جون , زن عمو جون و صهبا و ثمین دو تا دخملشون تو راه هستند
و تا 1 ساعت دیگه می رسند آخه نی نی گولوی من عموجون اینا شیراز زندگی می کنند یا
به عبارتی تموم اقوام بابایی شیراز هستند منم با عجله هر چه تموم تر بعد از هماهنگی با خانم دکترمون
راه افتادم به سمت خونه 1:5 ساعت طول کشید تا رسیدم خونه البته بابایی مهمونامون رو
چون نبودم قرار شد ببره خونه مامان جون جات خالی خوش گذشت
اما عموجون اینا زیاد نموندن و ساعت 5 عصر به قصد سفر به مشهدوزیارت امام رضا (ع)
خونه رو ترک کردند التماس دعا واسه من و نی نیم .زن عمو جون می گفت
مامان بزرگ و بابابزرگت (بابایی) خیلی دوست دارن تو رو هر چه زودتر ببینند انشاالله
به سلامت بیایی پیشمون مسافر کوچولوی مامانی دوستت داریم عزیزم