محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات مامانی

عمو جون و زن عمو جون

1390/5/1 19:56
5,594 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلمماچ

 

امروز صبح حس خوبی نداشتم واسه رفتن به اداره راستش رو بخوای از وقتی اومدی حس و حال

 

کار کردن ندارم Kaos purple smiley 026خمیازهشاید به دلیل شرایط موجود باشه که مطمئنا هست . ولی با تموم این حرفا صبح زود

 

بیدار شدم و من و تو با هم رفتیم سر کارKaos licca smiley 070. ساعت 11:40 بابایی به گوشیم زنگ زد و گفت امروز

 

مهمون داریمKaos licca smiley 034 پرسیدم کی؟ گفت عمو جون , زن عمو جون و صهبا و ثمین دو تا دخملشون  تو راه هستند

 

و تا 1 ساعت دیگه می رسند آخه نی نی گولوی من  عموجون اینا شیراز زندگی می کنند  یا

 

 به عبارتی تموم اقوام بابایی شیراز هستند چشمکماچمنم با عجله هر چه تموم تر بعد از هماهنگی با خانم دکترمون

 

راه افتادم به سمت خونه 1:5 ساعت طول کشید تا رسیدم خونه البته بابایی مهمونامون رو

چون نبودم قرار شد ببره خونه مامان جون لبخندچشمکجات خالی خوش گذشت  Kaos licca smiley 077

 

 

 اما عموجون اینا زیاد نموندن و ساعت 5 عصر به قصد سفر به مشهدوزیارت امام رضا (ع)

 

خونه رو ترک کردند التماس دعا واسه من و نی نیم .لبخندزن عمو جون می گفت

 

مامان بزرگ و بابابزرگت (بابایی)  خیلی دوست دارن تو رو هر چه زودتر ببینند انشاالله

 

به سلامت بیایی پیشمون مسافر کوچولوی مامانی Kao chika smiley 056Kao chika smiley 057دوستت داریم عزیزمقلبماچ

niniweblog.com

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

آزاده و ساینا
3 مرداد 90 11:17
سلام عزیزم.......مرسی از محبت و توجهتون.......
امیدوارم دوران بارداریتون به خوشی و سلامتی کامل پشت سر بگذارییییییید


خیلی ممنونم
eli
3 مرداد 90 15:42
jaye hameye barobach khali kheli khosh gozasht


به خاله الی هم خوش گذشت


مامان سارال و صبا
3 مرداد 90 17:38
سلام.لحظات شیرین وشاید یه کم با اضطراب رو طی میکنید.حس خوبیه حس مادری.حسی که بهت قدرت تفکر ودوست داشتن واز خود گذشتگی رو میده.


ممنونم از لطفتون