5 روز دیگه . . .
سلام عزیزم
روزها یکی پس از دیگری میاد و میره و من و بابایی برای دیدنت لحظه شماری می کنیم .
مامانی خیلی استرس داره این روزها کارم شده فکر کردن تا حالا اینقدر بیکار نشده بودم که بخوام
اینجوری فکر کنم امروز خاله هاجیک و دایی سعید یه سر اومدن اینجا البته با کلی دردسر
و اتفاقاتی که براشون تو راه افتاده بوددایی سعید اینجا می نویسم تا پسلی در آینده بخونه
و یه کمی حواسشو جمع کنه حدود ساعت 6 عصر خاله هاجیک زنگ زد که می خوام یه سر کوچیک
بیام پیشت منم گفتم بیا آجی جون مثل اینکه دایی سعید هم در همون لحظه تصمیم می گیرند که با
خاله جونی بیان و به همین دلیل بدون توجه به اینکه ماشین بنزین داره یا نه راه میافتن میان حالا خدا رو
شکر بنزین جلوی خونه ما تموم می کنه و دردسر ها ی دایی جون شروع می شه به چند دلیل آخه
ماشین دو گانه سوز نیست موقع دور زدن تو خیابون خاموش می کنه راه بندون ایجاد می کنه
و مجبور می شه بره پمپ بنزین ،بنزین بگیره بیاره و خلاصه اینکه اومدن به خونه آجی براش دردسر ساز
می شه آره گل پسل خاله جون تقریبا 2 ساعتی پیشمون بود و رفت . امیدوارم صحیح و سلامت