محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات مامانی

5 روز دیگه . . .

1390/9/29 22:22
740 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

روزها یکی پس از دیگری میاد و میره و من و بابایی برای دیدنت لحظه شماری می کنیم .niniweblog.com

مامانی خیلی استرس داره  این روزها کارم شده فکر کردن تا حالا اینقدر بیکار نشده بودم که بخوام

اینجوری فکر کنم امروز خاله هاجیک و دایی سعید یه سر اومدن اینجا البته با کلی دردسر

و اتفاقاتی که براشون تو راه افتاده بوداوهمتفکردایی سعید اینجا می نویسم تا پسلی در آینده بخونه

و یه کمی حواسشو جمع کنه چشمکحدود ساعت 6 عصر خاله هاجیک زنگ زد که می خوام یه سر کوچیک

بیام پیشت منم گفتم بیا آجی جون مثل اینکه دایی سعید هم در همون لحظه تصمیم می گیرند که با

خاله جونی بیان و به همین دلیل بدون توجه به اینکه ماشین بنزین داره یا نه راه میافتن میان حالا خدا رو

شکر بنزین جلوی خونه ما تموم می کنه و دردسر ها ی دایی جون شروع می شه به چند دلیل آخه

ماشین دو گانه سوز نیست چشمکموقع دور زدن تو خیابون خاموش می کنه نیشخندراه بندون ایجاد می کنه

و مجبور می شه بره پمپ بنزین ،بنزین بگیره بیاره و خلاصه اینکه اومدن به خونه آجی براش دردسر ساز

 می شه نیشخندآره گل پسل  خاله جون تقریبا 2 ساعتی پیشمون بود و رفت . امیدوارم صحیح و سلامت

بیای پیشمون عزیزم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان پریسا
30 آذر 90 14:50
وای موندم جا.
مامان طهورا
30 آذر 90 16:04
منو دعا کنی هااااااااااااااااااااااااااااا