محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات مامانی

خاطرات زایمان

1390/10/21 18:45
3,234 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

امروز می خوام  خاطره دنیا اومدنت رو بنویسم وای چه روز های پر استرسی رو گذروندم یک ماه آخر بارداری

برای مامانی خیلی استرس زا بود  هم از زایمان استرس داشتم و هم از اینکه نانازم سالم و سلامت دنیا

میاد یا نه ؟؟ تو این مدت بابایی رو حسابی کلافه کرده بودم و دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم و جایی هم

نمی رفتم تازه از محل کار هم بهم زنگ می زدن و هر روز یه استرسی هم انها بهم وارد می کردن و یه روز

می گفتند بهت مرخصی می دیم یه روز می گفتند نه ؟! خدا خیر بده خاله الهام جون همکار و مسئول مرکز

مامانی رو که خیلی هوامونو داشت و دلم بهش گرم بود .خلاصه اینکه این روز ها گذشت و تموم سعی

مامانی بر این بود که با این شرایط مبازره کنه و روحیه اش رو از دست نده  تا اینکه رسید به یه روز مونده

به تاریخ زایمان قبلا هم گفته بودم که قرار شد اگر تا 3 دی ماه زایمان نکنم برای سزارین برم بیمارستان

 

اگر حوصله خوندن دارید برید ادامه مطلب چشمک

 

 

روز جمعه 2 دی ماه سخت ترین روز برای مامانی بود هم خوشحال بودم که تو میای پیشمون و هم

استرس داشتم عصر جمعه تا آخر شب رو با بابایی رفتیم خونه مامان جونی ( مامان) کلی خاله جونی ها

و مامان جونی بهم دلگرمی دادن که هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد و فردا این موقع نی نی نازت سلامت

تو بغلت هست اما کو گوش شنوا نیشخندروز قبلش هم که رفته بودم پیش متخصص در مورد استرسم باهاش

صحبت کردم ایشون هم گفتند مشکلت اینه که علمت تو این زمینه بالاست و کاریش نمی شه کرد سعی

کن زیاد بهش فکر نکنی تعجباز خود راضی نانازم جونم برات بگه که مامانی طی این بارداری تموم رفرنس های

دانشگاهی اش رو مرور کرد و تموم خاطرات روزهایی که تو بیمارستان کار می کرد هم براش تداعی شد

  و نکته ای نبود که از قلم افتاده باشه چشمکخلاصه اینکه آن شب با کلی استرس من و بابایی اومدیم

خونه تموم وسایلی که با خودمون باید می بردیم بیمارستان چک کردیم و قبل از خواب یه دوش گرفتم

که مثلا راحت بخوابم اما خواب از سرم پرید نیشخندتا ساعت 2 شب وبگردی کردم و به دوستان وبلاگی سر

زدم بابایی هم مثل من استرس داشت خلاصه با اصرار بابایی رفتم بخوابم اما چه خوابی خیال باطل تا صبح

زمان های خوابم تقسیم بندی شده بود تازه تو این زمان های کم خوابم می دیدم نیشخندبابایی هم که تظاهر

به خوابیدن کرده بود  تابلو بود خندهچشمک هر دومون منتظر بودیم ساعت زنگ بزنه اما انگار شب طولانی شده

بود و نمی خواست صبح بشه  دل تو دلم نبود که وقتی پیشم میای چه شکلی هستی و من اولین بار که

می بینمت چه احساسی بهت خواهم داشت و تجربه این لحظات برام  خیلی جالب بود و دوست داشتم

زودتر تجربه اش کنم  فکر کردن به این چیزها آرومم می کرد اما مگه این استرس امان می داد میومد

سراغم و باز فکرهای نا جور میومد سراغم که اگه نی نی ام مشکل دار بشه چی میشه اگر بهش 

به موقع رسیدگی نشه چی می شه و . . . اوه خلاصه زنگ ساعت به صدا در اومد و من و بابایی

مثلا از خواب بیدار شدیم نیشخندقرار بود ساعت 7:30 صبح بیمارستان باشیم  شب قبل با مامان جونی

قرار گذاشته بودیم که ما خودمون بریم بیمارستان و مامان جونی و خاله جونی خودشون بیان اما صبح

قبل از حرکت دوباره یه تماس گرفتم و مامان جونی گفت با هم بریم بهتره و منم کلی خوشحال شدم

آخه اینجوری یه کمی استرسم کمتر می شد  بالاخره خاله الی و مامان جونی و بابا جونی اومدن

دنبالمون و با تاخیر یک ربع به 8 رسیدیم بیمارستان خنثیاز اینجا به بعدش زیاد استرس نداشتم  با خودم

دعا می کردم که از اینجا به بعدش سریع تموم بشه چون اصلا حوصله معطلی نداشتم رفتیم پذیرش و

یه نیم ساعتی وقتمون گرفته شد  و بعد از آن  آزمایشگاه رفتیم با خودم گفتم با این اوصاف تا ظهر از

اومدن گل پسل خبری نیست .اوهکه تلفن آزمایشگاه به صدا در اومد و گفتند بیمار فلانی منظور

مامانی سریعا کاراش انجام بشه و بفرستینش اتاق عمل نیشخندچشمکاز اینجا به بعدش با سرعت باد انجام

شد  اونقدر سریع جابه جا شدم که فرصت خداحافظی با مامان جونی و بابایی و خاله الی رو پیدا نکردم

وارد اتاق عمل که شدم حس خوبی نداشتم محیط  برام آشنا بود از زمان دانشجویی از اتاق عمل خوشم

نمی اومد فقط زمانی که بخش جراحی بودم  عاشق تحویل گرفتن نی نی های ناز و مامانا شون بودم 

توسط خانمی به یکی از اتاق ها راهنمایی شدم یه عرض ادبی هم با خانم دکتر  که در حال بستن

ماسکش بود کردم و روی تخت دراز کشیدم . خیلی سریعتر از آن که فکر می کردم آماده بیهوشی

شدم متخصص بیهوشی که یه آقا بود اومد بالای سرم راستش اصلا حوصله جواب دادن به سوالاش رو

نداشتم آخه می دونستم که قبل از بیهوشی یه سری سوالهای کلیشه ای می پرسن  اما مجبور بودم

جواب بدم استرسبالاخره سوالات تموم شد دکتر گفت با نام خدا چشمات رو ببند یعنی آخرین چیزی که

یادم هست همین جمله بود . با صدای  دکتر بیهوشی چشمام رو باز کردم که حالم رو می پرسید و

می گفت همه چیز تموم شد .  گیج گیج بودم دوست داشتم بخوابم  اما باهام حرف می زدن و از همه

بدتر اینکه بالای سر من طریقه استفاده از یک دستگاه جدید اتاق عمل رو آموزش می دادند . باورم

نمی شد همه چیز تموم شده  احساس درد مبهمی داشتم که آزارم نمی داد بالاخره خدمه محترم

تشریف آوردن و بعد از پرسیدن سوالاتی که مطمئن بشه هوشیار هستم کارهای مربوط به انتقال به

بخش رو انجام داد که همون جابه جا کردن از تخت به برانکارد بود وای وای به شکل بی رحمانه ای

جا به جا شدم  که از درد ناله ای سر دادم بعد صداش می اومد که می گفت همراه بیمار فلانی

چشمام رو باز کردم داخل آسانسور بودم و مامان جونی و خاله الی و بابا امین بالای سرم  وایستاده

بودند.  نگران بودم که نی نی کوچولوم حالش خوب هست یا نه ؟ اما وقتی خوشحالی بابایی و مامانی

و خاله الی رو دیدم خیالم راحت شد و دوباره چشمام رو بستم . خدمه خدا خیرش بده انگار مسابقه

شرکت کرده بود و موانع رو خیلی سریع و ماهرانه رد می کرد و اصلا به فکر این مریض روی تخت نبود

که بابا جان با هر تکونی که می خوره جای عملش درد می گیره بعد از گذر از موانع باز یه جابه جایی

دیگه و خدا رو شکر آخریش بود و به تخت  انتقال پیدا کردم ساعت 10 صبح بود مامان جونی به پرستار

گفت نی نی ما رو کی از بخش نوزادان میارن که گفت الان می گیم بیارنش و چند دقیقه بعد ناناز مامان

رو آوردن بغل مامان جونی آروم گرفته بودی و زمانی که مامان جونی شما رو  تو بغلم گذاشت ساعت

20 : 10 بود احساس خیلی قشنگی بود مادر بودن  بابایی هم که بالا سرمون بود  ازش پرسیدم چه

احساسی داری گفت خیلی خیلی خوشحالم و این از چهره و رفتار بابایی مشخص بود . خدا رو شکر

کردم که همه چیز به خیر گذشته و ناناز من سلامت به دنیا اومده من وشما یک شب بیمارستان بودیم

و مامان جونی و خاله هاجیک پیشمون بودن و روز بعدش ساعت 15 از بیمارستان مرخص شدیم و

اومدیم خونه . . . به خونه خوش او مدی گلم . . . چقدر زیاد شد مثلا خلاصه نویسی بود نیشخندچشمک

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

مامان آریان جون
21 دی 90 22:55
فکر می کنم اولین لحظه ای که بچه رو تو بغل می گیریم وصف شدنی نیست.خدا رو به خاطر این لحظات شیرین شکر. حال گل پسری چطوره مامانی؟
مریم مامان عسل
22 دی 90 15:44
سلام مامانی. خوبی؟ همه ی مطلبتو با لذت خوندم. تا قبل از به دنیا اومدن دخترم همیشه فکر میکردم شیرین ترین روز زندگیم روز ازدواجم بود. اما حالا متوجه شدم که شیرین تر از روز زایمان دخترکم وجود نداره! با خوندن این پستت یاد اون روز خاطره انگیز افتادم. یاد تک تک لحظه های خوبش! مخصوصا بغل گرفتن عسل برای اولین بار! ای خدا شکرت. مواظب محمد پارسای کوچولوی ما باش! ما عکس جدید میخوایم مامانی.
khale joon mo
22 دی 90 15:58
salam che khob hame chio gofti kheili khob bood man tame lahazatesho dark kardam
khale joon mo
22 دی 90 15:59
nini jooni khobi bebin mamani cheghad barat zahamat keshide estress dashte havaye mamanio babaeeo dashte bash
مامان محمد صدرا
22 دی 90 18:26
خیلی قشنگ بود خوب کردی نوشتی !من ننوشتم پشیمونم!
مهسا
22 دی 90 21:36
salam kheili khosh halam k belakhare ninitoon b 2nya umad manam montazere umadanesh budam omidvaram hamishe bekhande ba mamanio baba joonesh
سمانه مامان پارسا جون
22 دی 90 22:55
خیلی زیبا نوشتی عزیزم این خاطرات بهترین خاطرات هر مادریه گل پسرمونو ببوس
مامان محمد صدرا
23 دی 90 0:00
عزیزم تلگراف دارین!
مامان طهورا
24 دی 90 10:27
عزیزم... بازم مبارکت باشه. اما همه ی اینا به شنیدن یک نفس گل پسرت می ارزه.مگه نه؟
مامان پریسا
25 دی 90 11:00
سلام . مامانی خوبی؟ دیدیی همه اون دلهرها حالا شد خاطره؟ خدا را شکر که به خوشی گذشت. ببخش دیر اومدم پیشت گرفتار بودم.
مامان طلا
25 دی 90 18:24
عزیزم خیلی جالب بود . یاد خودم افتادم که تو اوج گرما تو اتاق عمل عرق میریختم ولی از استرس برای اولین بار بند بند بدنم به طور مشهودی میلرزید . خدا نی نی تون رو واستون حفظ کنه و تا باشه استرس هایی باشه که بعدش واستون شادی بیاره
mamane Ali
25 دی 90 18:53
سلام گلم .. آخیییی راحت شدی .. خدایی این روزای منم پر از استرسه ، تا اینجای داستان رو که کاملا حس کردم .. خدا آخر و عاقبت ما رو هم به خیر بگذرونه ! محمد پارسای ما رو ببوس
khale joon mo
25 دی 90 19:50
مامان بیتا
26 دی 90 14:42
منتظر دیدار شما در نمايشگاه تخصصي دنياي اسباب بازي، آموزش و سرگرمي هستیم. زمان : 13 لغايت 16 بهمن ماه 1390 - ساعات بازديد : 10 لغايت 20 محل برگزاري:خيابان فاطمي، خيابان حجاب، مركز آفرينش هاي فرهنگي هنري كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان جت رو..............هدیه خلاقیت
khale joon mo
26 دی 90 19:47
مامان پریسا
26 دی 90 21:11
دوباره خوندمش.
مامان ماهان
27 دی 90 9:42
واااااااااااااااااای چه روزای پر استرسی خداروشکر که صحیح و سالم عزیز دلت رو بدنیا آوردی الهی همیشه خوووووووووووووووش باشین
مامان امیر مهدی
27 دی 90 13:13
سلام دوست خوبم قدم نو رسیده مبارک باشه خدا حفظش کنه آدرس امیر مهدی تغیر کرده لطفا درستش کنید ممنون
مامان محمدجان
27 دی 90 14:58
این رزا و ساعات پایانی قبل از تولد استرس زاس اما یه شیرینیه حاصی داره خداروشکر به خیر و سلامت گذشت
مامان طهورا
27 دی 90 17:13
عزیزم چرا از گل پسرت عکس نمی ذاری؟
مامان مهنا
27 دی 90 17:46