محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات مامانی

محمد پارسا در طول 24 ساعت

سلام ناناز مامان چند روزی میشه که تو پسل فوق العاده خوبی شدی آخه خوب بودی گلم شب ها معمولا ساعت 9 الی پاسی از شب بیداری اگر بخوابی بیشتر یه چرت کوچولو هست که نهایت نیم ساعت طول بکشه  و در طول این مدت در بغل مامانی تشریف داری و هیچ کس حق نداره به مامانی نزدیک و یا کلمه ای حرف بزنه  چون ناراحت میشی و اعتراضت رو با غر غر کردن نشون میدی مخصوصا اینکه در حال  شیر خوردن باشی اگر هم شیر نخوری در حال بازی با مامانی هستی بیچاره مامانی حق نداره حتی نگاهش رو از تو برداره چون باز اعتراضاتت شروع میشه .اگر مامانی بخواد کاری انجام بده  از بابایی کمک میگیره که خدا رو شکر از دیشب میونه ات با بابایی یه کمی ...
24 بهمن 1390

خاطرات گل پسل قند عسل

سلام ناناز مامان لحظات با تو بودن برای من و بابایی خیلی شیرین و دوست داشتنی هست خیلی دلم می خواد لحظه لحظه این روزها رو برات بنویسم و به تصویر بکشم اما افسوس که وقت این مجال رو به ما نمی ده .  امروز صبح جمعه 21 بهمن هست و شما 49 روزه هستی بعد از یک هفته قرار هست بریم خونه مامان  و بابا جونی  زنگ زدم مامان جونی تازه از کلاس اومده بودآخه مامان و بابا جونی قراره  اوایل اسفند برن  سفر حج انشاالله زیارتشون قبول باشه . حدود ساعت 3 بالاخره موفق به رفتن شدیم آخه تا تو رو  آماده کنم کلی طول می کشه . تا آخر شب اونجا بودیم خاله جونی ها و دایی جونی ها خیلی باهات بازی کردند و تو حتی یه لبخند هم نزدی کلی ژست ...
21 بهمن 1390

خاطرات گل پسل قند عسل

سلام نانازم این چند روز نمی دونم چطور گذشت تموم وقتم رو این روزها با تو می گذرونم و تموم فکرم اینه که می تونم بعد از شش ماه مرخصی برگردم سر کار یا نه ؟ نانازی هر چه می گذره وابستگی من و تو به هم بیشتر و بیشتر می شه مخصوصا تو که اصلا آروم و قرار نداری طی هفته ای که گذشت خیلی به من وابسته شدی طوری که بغل بابایی میری اما تموم حواست به من هست و با نگاهت منو دنبال می کنی . وقتی خوابت میاد قبلا تو گهواره ات می خوابیدی اما الان باید بغلت کنم و یا اگر نه کنارت بشینم و برات لالایی بخونم به صدای عروسک موزیکالت هم عادت کردی مثلا امروز تا زمانی که موزیک پخش می کرد خوابت می برد صداش قطع می شد چشماتو باز می کردی تازه با آهنگش منم باید برات...
18 بهمن 1390

محمد پارسا چهل روزه می شود

سلام عزیز دل مامان امروز چهل روز می شه با هم هستیم خیلی خیلی خوشحالم که خدا تو رو بهمون داده ناناز من پیشرفت های زیادی تو این مدت کرده که یک روز سر فرصت برات می نویسم عزیزم الان داری بیقراری می کنی و باید بیام سراغت امروز مامان جونی و خاله هاجیک اومدن پیشمون و خاله هاجیک پیشمون موند .فعلا تا همین جا کافیه گلم .     ...
12 بهمن 1390

هفته ای که گذشت . . .

سلام عزیز دل مامان مامانی قرار بود خاطره هر روز رو برات جدا بنویسم اما فرصت نمی کنم تا میام شروع به نوشتن کنم بیدار می شی و باید بهت برسم . داخل دفتر خاطراتت هم کلی نوشتم که متاسفانه متوجه شدم نرم افزارش مشکل داره و همه خاطراتت حذف شده اما اشکالی نداره دوباره برات می نویسم عزیزم هفته ای که پشت سر گذاشتیم خیلی اتفاقات افتاد اولیش این بود که تو یک ماهه شدی عزیزم و دومیش هم اینکه برای دنیا اومدن گل پسل قند عسل جشن تولد گرفتیم البته با تاخیر . . .خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و شما هم پسل خوبی بودی و باهامون همکاری کردی عزیزم . مامان جونی و خاله جونی ها و دایی جونی ها خیلی زحمت کشیدند انشاالله جبران کنیم . در ضمن آش نذری شما رو هم...
9 بهمن 1390