روزشمار، روزهای پایانی سال 90
سلام پسل مامان
شرح این روز رو قبلا نوشتم اما مختصر و مفید می نویسم : ساعت 7 صبح
رفتیم خونه مامان جون و باباجون (مامان) و ساعت 8:30 فرودگاه رفتیم برای
استقبال از مامانی و بابایی و عصر همون روز سوغاتی هات رو گرفتی و
همچنین عیدی که خاله لیلی جون یا مامانی شماره 3 برات گرفته بود
دستشون درد نکنه خیلی قشنگ بود .
امروز از صبح خونه بودیم به مامانی زنگ زدم که اگر کمک می خوان بریم که
گفتند من مواظب گل پسلی باشم و ما هم اطاعت امر کردیم عصر من و تو
بابایی رفتیم مهمونی و آخر شب برگشتیم شرحش رو قبلا نوشتم.
امروز اتفاق خاصی نیوفتاد تموم روز در کنار هم بودیم البته خیل عظیمی از
لباسهات رو شستم چون دیشب مهمونی بودیم و علاوه بر اون امروز صبح
زیاد استفراغ کردی تموم لباسهات رنگ به رخسارشون نمونده خوب شد به
توصیه مامانی عمل کردم و برات چند دست لباس معمولی گرفتم
بازم جنساشون خوب بوده که با روزی دو بار شستن هنوز میشه ازشون
استفاده کرد .
امروز حول و حوش ساعت 4 عصر رفتیم خونه مامانی و بابایی (مامان) تورو
گذاشتیم و من و بابایی تا ساعت 10 شب بیرون بودیم و بالاخره یه کمی خرید
کردم اما زیاد دلچسب نبود وای مامانی هر جا میرفتم بهم نگاه می کردن
فروشنده ها و می گفتند خانم سایز شما نداریم والا تا حالا 14 کیلو وزن
کم کردم اما متاسفانه سایزم هنوز تغییری نکرده اما اشکالی نداره به
داشتن گل پسری مثل تو می ارزه راستی، مامانی قبل از اینکه ما بریم
بیرون حمومت کرد و تو برخلاف گذشته که صدات در نمیومد یه خرده کوچولو
نق نق کردی البته بعدش فهمیدیم که باید مرتب روی بدنت آب بریزیم
امروز ساعت 12 ظهر خاله هاجیک زنگ زد و گفت عمو امیر و باباشون تو راه
هستند و دارن میان و قرار شد شب من و تو و بابایی بریم دیدنشون عصری
به علت خستگی من بابایی هر چی اصرار کرد نرفتیم اما بعدش مامان جون
زنگ زد وگفت چرا نیومدین که من و تو آژانس گرفتیم و رفتیم خونه مامان جونی
و تاآخر شب اونجا بودیم تو پسل خوبی بودی اما جدیدا خیلی بهونه گیر شدی
البته علت بهونه هات درخواست های مکرر شماست که گاه مامانی دیرتر
ترتیب اثر میده . یه چیز دیگه هم فهمیدم امروز نانازم لباسی که قرار
بود شب عروسی بپوشم پرو کردم خوب بود اما سه جفت از کفش هام اندازه
ام نبود و مثل اینکه باید برم کفش بگیرم
امروز از صبح مثل چسب بهم چسبیده بودی و یک لحظه هم ازم جدا نمی شدی
دلیلش رو نفهمیدم اما فکر می کنم دل درد داشتی آخه زیاد هم بالا میاوردی تا
ظهر که نتونستم تکون بخورم بابایی که اومد وضعم بهتر شد آخه بغلت می کرد
باهات بازی می کرد .عصر باز بهتر بود دو ساعتی خوابیدی اماتاساعت یک نصفه
شب باز همین برنامه رو داشتیم فدات بشم که کلی استفراغ کردی وهر چی
لباس داشتی کثیف کردی . اما خدا رو شکر حالت بهتر شد شب رو خوب
خوابیدی .
امروز هم که از صبح تا حالا با گل پسل مشغول بودم و الان هم که دارم برات
می نویسم شاید عصر بریم خونه مامانی و بابایی و یه شاید دیگه چون نزدیک
عید هست و همه جا بازه با بابایی بریم خرید راستی امروز به مامانی
(بابا) زنگ زدیم و از شنیدن صدای تو که بابابایی بازی می کردی خیلی
خوشحال شد و کلی سفارش کرد که زود بریم پیششون انشاالله هفته آینده
حتما میریم . خیلی دوستت داریم گلم