محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات مامانی

روزشمار، روزهای پایانی سال 90

1390/12/19 15:32
1,286 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسل مامانAd54ad

شنبه 13 اسفند : 

شرح این روز رو قبلا نوشتم اما مختصر و مفید می نویسم : ساعت 7 صبح

رفتیم خونه مامان جون و باباجون (مامان) و ساعت 8:30 فرودگاه رفتیم  برای

استقبال از مامانی و بابایی و عصر همون روز سوغاتی هات رو گرفتی و

 همچنین عیدی که خاله لیلی جون یا مامانی شماره 3 برات گرفته  بود

دستشون درد نکنه خیلی قشنگ بود .

 

یک شنبه 14 اسفند :

امروز از صبح خونه بودیم به مامانی زنگ زدم که اگر کمک می خوان بریم که

گفتند من مواظب گل پسلی باشم و ما هم اطاعت امر کردیم عصر من و تو

بابایی رفتیم مهمونی و آخر شب برگشتیم شرحش رو قبلا نوشتم.

دوشنبه 15 اسفند:

امروز اتفاق خاصی نیوفتاد تموم روز در کنار هم بودیم البته خیل عظیمی از

لباسهات رو شستم چون دیشب مهمونی بودیم و علاوه بر اون امروز صبح

زیاد استفراغ کردی تموم لباسهات رنگ به رخسارشون نمونده خوب شد به

توصیه مامانی عمل کردم و برات چند دست لباس معمولی گرفتم  A2d3

بازم جنساشون خوب بوده که با روزی دو بار شستن هنوز میشه ازشون

استفاده کرد .

سه شنبه 16 اسفند:

امروز حول و حوش ساعت 4 عصر رفتیم خونه مامانی و بابایی (مامان) تورو

گذاشتیم و من و بابایی تا ساعت 10 شب بیرون بودیم و بالاخره یه کمی خرید

کردم اما زیاد دلچسب نبود وای مامانی هر جا میرفتم بهم نگاه می کردن

فروشنده ها و می گفتند خانم سایز شما نداریم نیشخندوالا تا حالا 14 کیلو وزن

کم کردم اما متاسفانه سایزم هنوز تغییری نکرده افسوساما اشکالی نداره به

داشتن گل پسری مثل تو می ارزه ماچراستی، مامانی قبل از اینکه ما بریم

بیرون حمومت کرد و تو برخلاف گذشته که صدات در نمیومد یه خرده کوچولو

نق نق کردی البته بعدش فهمیدیم که باید مرتب روی بدنت آب بریزیم قهقهه

چهارشنبه 17 اسفند :

امروز ساعت 12 ظهر خاله هاجیک زنگ زد و گفت عمو امیر و باباشون تو راه

هستند و دارن میان و قرار شد شب من و تو و بابایی بریم دیدنشون عصری

به علت خستگی من بابایی هر چی اصرار کرد نرفتیم اما بعدش مامان جون

زنگ زد وگفت چرا نیومدین که من و تو آژانس گرفتیم و رفتیم خونه مامان جونی

و تاآخر شب اونجا بودیم تو پسل خوبی بودی اما جدیدا خیلی بهونه گیر شدی

 البته علت بهونه هات درخواست های مکرر شماست که گاه مامانی دیرتر

ترتیب اثر میده .چشمکزبان یه چیز دیگه هم فهمیدم امروز نانازم ناراحتلباسی که قرار

بود شب عروسی بپوشم پرو کردم خوب بود اما سه جفت از کفش هام اندازه

 ام نبود و مثل اینکه باید برم کفش بگیرم نگران

 

پنج شنبه 18 اسفند :

امروز از صبح مثل چسب بهم چسبیده بودی و یک لحظه هم ازم جدا نمی شدی

دلیلش رو نفهمیدم اما فکر می کنم دل درد داشتی آخه زیاد هم بالا میاوردی تا

ظهر که نتونستم تکون بخورم بابایی که اومد وضعم بهتر شد آخه بغلت می کرد

باهات بازی می کرد .عصر باز بهتر بود دو ساعتی خوابیدی اماتاساعت یک نصفه

شب باز همین برنامه رو داشتیم  فدات بشم که کلی استفراغ کردی وهر چی

لباس داشتی کثیف کردی . اما خدا رو شکر حالت بهتر شد شب رو خوب

خوابیدی   .

جمعه 19 اسفند :

امروز هم که از صبح تا حالا با گل پسل مشغول بودم و الان هم که دارم برات

می نویسم شاید عصر بریم خونه مامانی و بابایی و یه شاید دیگه چون نزدیک

عید هست و همه جا بازه با بابایی بریم خرید   Riz273راستی امروز به مامانی

(بابا) زنگ زدیم و از شنیدن صدای تو که بابابایی بازی می کردی خیلی

خوشحال شد و کلی سفارش کرد که زود بریم پیششون انشاالله هفته آینده

حتما میریم . خیلی دوستت داریم گلم  Bunnyearsmileyقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

Mumy
19 اسفند 90 16:46
سلام وبلاگتون خیلی قشنگه
شما تجربه ی نینی دارین میشه منو راهنمای کنین
واسه خرید لباس من چند دست صفر باید بگیرم اخه بعیا میگن سایز صفر اصلا انازه نمیشه همش باید سایز یک باشه و دو
لباسای سرهمی تا دو ماهگیشو چه سایزی بگیرم ؟
مرسی


مرسی عزیزم
برات تو قسمت نظرات وبت نظر گذاشتم عزیزم

مامان نازنین زهرا
19 اسفند 90 18:01





مامان رادین
19 اسفند 90 19:47







مامان رهام
20 اسفند 90 7:42
چه پسمل بانمكي دارين...خدا واسطون نگهش داره
راستي لينكتون كردم


ممنون عزیزم
منم لینکتون کردم

مامان ماهان
20 اسفند 90 8:43
به به چقدر همه قشنگ نوشتی
ای جووووووووووووووونم خدا حفظش کنه
همیشه خوش باشین


قربون شما ممنون

مامان مهنا
20 اسفند 90 17:25
سلام مامانی گل
شرمندت نت خونمون قطه با گوشی میام برا همین ی کوچولو سخته
ولی دوسمتون دالم
گل پسرم از طرف من بماچش


سلام به روی مثل ماهت عزیزم
دشمنت شرمنده این چه حرفیه
منم دوستتون دارم
چشم شما هم دخمل نازمون ببوس
مامان زینب
20 اسفند 90 17:50
خوش بحالتون خوب برو بیایی دارینا
ایشالا همیشه شاد و خوشحال در کنار خانوادههاتون یاشین

پست بدون عکس نمیچسبه خواهر!


آره دیگه سرمون گرمه این روزها
چشم خواهر در اولین فرصت
قربونت سر زدی
mamane Ali
20 اسفند 90 18:23
سلام ماماني .. چرا عکسای پسمل ما رو نمیزاری؟؟؟ دلمون براش تنگ شده بابا


چشم در اولین فرصت میزارم
زهرا ـ مامان مریم گلی
20 اسفند 90 18:42
ما عکس میخوایم یالا....


چشم عزیزم
الهام مامان رامیلا
20 اسفند 90 19:03
سلام خواهر امان از دست این لاغری بعد از زایمان
خیلی خوب نوشته بودی عزیزم ببوسش این گل رو


واقعا بدترین چیز همین لاغریه . . .
چشم . . . شما هم دخمل نازمو ببوسید
مامان مانی جون
20 اسفند 90 20:48
وای ببین ماشاالله چه بزرگ شده



قربونت
Mumy
20 اسفند 90 21:37
مرسی واسه راهنمایی خیلی لطف کردین


خواهش می کنم
کاری نکردم
مامان پریسا
20 اسفند 90 23:34
سلام به مامانی فعال و پسمل نازش.
مامانی عزیزم شما همیشه منو شرمنده محبتت میکنی.

مرسی و باز هم مرسی.
راستی ایکاش میتونستم از سمنو برات بفرستم.
عزیزم پیشا پیش عید رو به شما تبریک میگم در کنار خانواده ایام خوشی داشته باشید.


سلام عزیزم
من که کاری نکردم گلم همش لطف شماست ممنون از لطفت
منم سال نو رو بهتون تبریک میگم و انشاالله سال خوبی داشته باشید
مامان رها
21 اسفند 90 10:47
عزیزم میبینم که حسابی با گل پسرتون مشغول شدین خدا حفظش کنه


بله حسابی مشغولم
خاله جون
21 اسفند 90 12:35
سلام عزیزم
ببخشید خیییییییییییلی وقته که به شما سر نزدم
محمد پارسای عزیزم ببووووووووووووووووووس
همیشه شاد باشید


خواهش می کنم
چشم حتما شما هم گل پسلی رو ببوسید
مامان نفس طلایی
21 اسفند 90 15:22
انشاالله همیشه شاد باشین


ممنون همچنین شما
جغله کوچولو
4 فروردین 91 14:37
با سلام ببخشید.. مدتی بود که نتونستم بیام .... سال نوبر شما و خانواده محترمتون مبارک باشه ... امیدوارم در سال جدید به تمام آرزوهاتون برسید سلامت و پیروز باشید ...
مامان سونیا
6 فروردین 91 11:00
دلت شاد و لبت خندان بماند برایت عمرجاویدان بماند خدارا میدهم سوگند برعشق هرآن خواهی برایت آن بماند بپایت ثروتی افزون بریزد که چشم دشمنت حیران بماند تنت سالم سرایت سبز باشد برایت زندگی آسان بماند تمام فصل سالت عید باشد چراغ خانه ات تابان بماند