خاطرات گل پسل مامانی
سلام پسر گلم
یک ماهی میشه خیلی شیطون شدی و مامانی رو حسابی اذیت می کنی یه لحظه
ازت غافل بشم میری آشپزخونه و تموم وسایل رو چک می کنی مخصوصا فریزر
وای وای یه روز بابایی شما رو در حالیکه سرت رو تو ماشین لباسشویی کرده بودی
دستگیر کردیه شب هم مامانی از فرط خستگی جلو تلویزیون ییهوش شده بود البته تو
هم بغلم مثلا لالا کرده بودی که با فریاد بابایی از جا پریدم و تا 5 دقیقه شوکه شده
بودم آخه شیطون بلای مامان کلافی که در حال بافتن بودم رو کامل باز کرده بودی و تموم
خونه نخ بود تازه 3 دور هم دور گردنت پیچیده بودی در کنارش هم تموم کفش هامون
رو از جا کفشی در آورده بودی نمی دونم چرا اصلا متوجه نشدم از ان روز تا حالا دیگه
عصر ها سرم رو گرم می کنم که خوابم نبره خیلی می ترسم امروز هم یک کشف جدید
داشتی ان هم این بود که باطری کنترل تلویزیون رو که چند ماهی میشه راحت در میاری
و سر جاش میزاری تو پریز برق فرو می کردی پریزهای برق بالاست اما شما میری
رو مبل و این کار وحشتناک رو انجام میدی .یک روز هم دسته کلید مامانی رو از کیفش
برداشته بود و جلوی در ورودی مشغول باز کردن در بودی و با خودت حرف میزدی
این همه کارهایی که اینجا نوشتم رو شما طی یک ماه گذشته انجام دادی خب الان
هم مشغول توپ بازی با بابایی هستی و قصد لالا نداری چند تا عکس از مراسم دندونیت
میزارم عکس مناسب هر چی گشتم پیدا نکردم آخه همه عکسهات تار شده موقع عکس
گرفتن خیلی ورجه وورجه می کنی و کلافه میشم از 10تا عکست یکیش درست در میاد
عزیزم خیلی دوستت داریم
شما اولین مرواریدت رو 22 تیر ماه 1391 در آوردی .
این هم کیک اولین مرواریدت بود . . .