محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات مامانی

خاطرات ناناز مامان

سلام پسر گلم ناناز مامان این روزها خیلی مهربون و حرف گوش کن شده گاهی که به خاطر شیطونی هات باهات قهر می کنم میای صورتمو با دستات می گیری و سرتو میاری نزدیک و بهم می گی مامانی دازی (نازی )و اونقدر تکرار می کنی که مامانی باهات آشتی کنه  این روزها بهتر از قبل حرف می زنی و کلمات بیشتری رو تکرار می کنی و جمله بندی هات بهتر شده گوشه هایی از حرف زدن ها و کلمات پسری مامان : پارسا . . . . . . . . . . . پاسا منیره جون . . . . . . . . . . منا منا (م با کسره ) دایی امید . . . . . . . . . دایی ایید پتو . . . . . . . . . . . . . پتو ( او رو با مزه تلفظ می کنی ) می خوای مالکیتت رو اعلام کنی . . . .  می گی...
15 دی 1392

روزانه های محمدپارسا

سلام گلم اول از همه اربعین حسینی رو به همه دوستان عزیز تسلیت عرض می کنم   تقریبا یک هفته ای میشه مریضی عزیزم انقدر  که باید بستریت می کردیم   اما مامانی مقاومت کرد و تو خونه ازت پرستاری کرد البته باید از مامان جونی   و خاله مانا مانا هم تشکر ویژه کرد چون خیلی برات زحمت کشیدن همچنین   دایی جونی ها یک هفته است که مهد نرفتی مربیت چند بار تماس گرفته   و جویای احوالت شده ومنتظره برگردی مهد گلم اما فعلا میری پیش مامان   جون تا حالت بهتر بشه  خیلی دوستت داریم امیدوارم همیشه لبت   پر خنده باشه چند روزی که مریض بودی خونه بی سر و صدا بود و دلم  ...
2 دی 1392

هفته ای که گذشت . . .

  سلام پسر گلم یک هفته دیگه گذشت و شما بزرگتر شدی این روزها خیلی بهونه گیر و لجباز شدی و با کوچکترین چیزی می گی مامان بد البته شاید به خاطر این باشه که یک هفته است که شما به طور کامل با می می خداحافظی کردی البته سراغشو می گیری اما وقتی باهات حرف می زنم قانع می شی فکر می کردم شب خیلی اذیتم کنی که خوشبختانه اینطور نشد . خدا رو - -شکر که تونستی به خوبی  با شرایط کنار بیای عزیزم   عز یزم این چند روز مامانی حسابی سرما خورده بود و حالش خوب نبود بیاد ادامه مطالب وبلاگ رو بنویسه الان که دارم برات می نویسم شما لالا هستی البته نیم ساعتی دل درد و دلپیچه داشتی اما خداروشکر...
27 آذر 1392

روزانه های محمدپارسا

سلام پسر عزیزم روزها می گذره و تو بزرگ بزرگ تر میشی و مامانی بزرگ شدنت رو آن طور که باید نمی بینه پسر گلم انگار همین دیروز بود که من و بابایی برای اومدنت لحظه شماری می کردیم خیلی زود گذشت واقعا یادش به خیر خدا رو شکر می کنیم که  چشیدن طعم شیرین لحظات با تو بودن رو در اختیارمون قرار داد.       پسر گلم خیلی شیطون و شیرین شدی حالا کمی از لحظات با تو بودن می نویسم : صندلیت رو میگیری و همه وسیله هایی رو که از جلو دستت بالا گذاشتم دست می زنی و وقتی میگم نکن باهات قهرم سریع میای پایین و اون لب های کوچولوت رو غنچه می کنی که ببوسی منو و می گی مامانی من اومدم و به زور میای ...
11 آذر 1392