محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات مامانی

خاطرات ناناز مامان

سلام ‍‍گلم خداروشکر از دیروز حالت بهتر شده و غذا هم می خوری امروز صبح که گذاشتمت مهد از مربیت منیره جون در مورد نحوه غذا خوردنت کلی سوال پرسیدم که ایشون هم از غذا خوردنت راضی بود و می گفت چند روزی هست که خوب غذاتو می خوری و از این بابت خیلی خوشحال شدم ظهر ساعت ۱۴:۳۰ من و بابایی اومدیم دنبالت و با هم رفتیم خونه البته شما لالا بودی و بین راه بیدار شدی و کلی شاخه های درختان رو رصد می کردی و پرنده ها و یا به زبون شما جو جو ها رو با دستت نشون می دادی امروز مامانی کلاس داشت و قرار بود خاله مانا مانا بیاد پیشت و تو از این بابت خیلی خوشحال بودی  روز هایی که خاله جون میاد شما خواب و خوراک رو کنار میزاری و ف...
6 آبان 1392

محمد پارسا در 22 ماهی که گذشت به روایت تصویر

بدو تولد: یک ماهگی : دو ماهگی : سه ماهگی: بفرمایید ادامه مطلب   چهار ماهگی: پنج ماهگی : شش ماهگی: هفت ماهگی : هشت ماهگی: نه ماهگی : ده ماهگی : یازده ماهگی : دوازده ماهگی : سیزده ماهگی : چهارده ماهگی : پانزده ماهگی : شانزده ماهگی : هفده ماهگی: هجده ماهگی : نوزده ماهگی : بیست ماهگی : بیست و یک ماهگی : بیست و دو ماهگی : ...
4 آبان 1392

22 ماهگیت مبارک گلم

  امروز 22 ماهه شدی عزیز دلم از اینکه تو رو در کنارمون داریم من و بابایی خیلی خوشحالیم   تقریبا یک هفته ای می شه شما یه کمی آبریزش بینی داری مامانی هم که حسابی سرما خورده است دیشب  سه تایی رفتیم پیاده روی موقع برگشت به خونه بارون گرفت و باد می وزید و یه کمی آبریزش بینی شما بیشتر شد امیدوارم زودی خوب بشی البته سال قبل هم با شروع فصل پاییز شما کلا مریض بودی هوا که گرم شد  کلا بیماری شما از بین رفت دو هفته پیش هم بردمت دکتر ،دکتر گفت خیلی مراقبت باشم چون زمینه آسم داری و ممکنه آسم کودکان بگیری خیلی از این بابت ناراحتم خب گلم  امروز رو سه تایی خونه بودیم و تو از اینکه من و بابایی پیشت هستی...
3 آبان 1392

شیرین کاری های محمد پارسا

سلام پسر عزیزم امروز می خوام  در مورد شیرین کاریهات اینجا بنویسم کارها ،جملات و کلمات شیرینی که به کار می بری و دلبری می کنی خیلی شیرین زبونی گلم و من و بابایی از این همه مهربونی و شیرینی تو به وجد میایم وقتی بهت می گیم پارسا اینو می خوای بدون اینکه نگاه کنی می گی اوهوم و وقتی من این کلمه رو تکرار می کنم نگام می کنی می خندی و می گی ب ب رل ه بابا    --------------------------- باباش - بابات - باباجی تموم کلمات بالا رو از مامانی یاد گرفتی البته به شکل نا محسوس بخوای بابایی رو صدا بزنی میگی باباش - بابات  بخوای دلبری کنی هم می گی باباجی باباش و بابات هم...
30 مهر 1392

محمد پارسا و عکس های عید

سلام عزیز دلم   با تاخیر عکس های مسافرت عید امسال رو برات می زارم تا به یادگار برات بمونه   امسال عید چند روزی خونه خاله جون تهران بودیم و  بعد از آن تا دهم عید خونه بابابزرگ (بابا بابایی )   بودیم تو این روزها حسابی بازی کردی و خوش گذروندی  و میشه گفت تقریبا یک روز در میون با   خانواده بابایی (عموها و عمه ها ) می رفتیم باغ  اگر بخوام بنویسم خیلی زیاد می شه و از حوصله   همه خارج هستش چند تا عکس می زارم برات عزیز دلم     محمد پارسا و دختر عمو ثمین  در حال بازی :      محمد پارسا در دامان طبیعت (در حال بهونه گیری )  ...
29 مهر 1392

شیطونی های محمد پارسا جون

سلام عزیز دلم این روزها خیلی شیطون و وروجک شدی مخصوصا امروز عصر خیلی شیطونی کردی  تموم اسباب بازیهات  رو آوردی ریختی  وسط هال و جایی واسه سوزن انداختن نبود بعدش رفتی سر کمد جا کفشی و تموم کفشهای من و بابایی و خودت رو ریختی بیرون و پا تو کفش بزرگتر ها قدم می زدی تو خونه که این صحنه برای من جزء دردناک ترین صحنه ها بود چون مجبورم کردی تموم خونه رو با وجود خستگی زیاد تمیز  کنم تازه وقتی اومدم وسایلت رو جمع کنم قهر می کردی و می رفتی پشت در با صدای بلند گریه می کردی و بابایی رو صدا می زدی  خلاصه مجبورم کردی زنگ بزنم به بابایی و بگم زودتر بیاد خونه خدا خیر بده بابایی رو زودتر از شب های دیگه اومد و شما...
28 مهر 1392