محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

خاطرات مامانی

بازگشت مجدد مامانی

سلام به همه دوستان عزیز   بالاخره بعد از مدت ها مامانی مجدد نوشتن رو از سر گرفت از دیشب بالاخره بعد از پیگیریهای   بابایی اینترنت وصل شد و اولین کاری که مامانی انجام داد سر زدن به تموم دوستان وبلاگی   بود کلی حرف و دلتنگی دارم که باید براتون بگم امیدوارم مثل گذشته بتونیم دوستان خوبی   برای هم باشیم.   پسر گلم از وقفه ای که برای ثبت خاطراتت افتاد خیلی ناراحتم امیدوارم جبران کنم .     عیدتون مبارک             ...
24 مهر 1392

زنده باد کودکی ،زنده باد زندگی

  سلام پسر گلم   امسال دومین سالی هست که در کنارمون هستی و برات روز کودک رو جشن می گیریم   عاشق کیک تولد و ترانه های تولدت مبارک هستی  من و بابایی هم این روز رو برات جشن گرفتیم   البته در کنار مامانی وبابایی و خاله جونا و دایی جونا  خیلی خیلی خوشحال شدی و  با این که   مریض و بی حال و بی حوصله بودی بدون اغراق یک ساعت تموم  رقصیدی .و یک قالب بزرگ هم   کیک خوردی قربونت برم که حول و حوش یک هفته است که جز شیر به هیچ چیز لب نمی زدی   روزت مبارک پسر گلم انشاالله همیشه سلامت باشی .                   ...
16 مهر 1392

پارسا و خاله مانا مانا( الی) در حیاط

سلام خاله جونیه خودم خوبی عزیزه دله خاله  نه عزیزم تعجب نداره که !! مامان جون یکمی وقت ندارند . این شد که من به جای مامان  واسه یه مدتی قراره  فعالیت داشته باشم !!     خب خیلی وقته که   مامانی وقت نکردند بیان اینجا منم امروز با کلی عکس اومدم تا  خاطره یه روزی رو  که با هم داشتیم، تو حیاط  خونه مامان جونی برات زنده کنم. یادش بخیر   تو پرانتز من اون روزا امتحانم داشتم  پارسا خاله هم کلی کمک میکردند تو درس خوندنم آخه پسره خیلی خوبیه دیگه ...  الهی قوربونش برم من!  و همیشه وقتی خاله الی ( البته به قوله پارسا جونی خاله مانا مانا) درس داره یا کار داره اصلا مزاحمشون نمیشه و با...
20 شهريور 1392

خاطرات گل پسل مامانی

سلام عشق مامان گل پسر مامان این روزها خیلی شیطون شده و حسابی آتیش می سوزونه عاشق آشپزخونه و فریزر و تی و جارو هستی جارو از نوع دستی و برقی و خلاصه انواع آن جدیدا هم علاقه ای ویژه به گاز که خیلی خطرناک هست پیدا کردی و تن آدمو می لرزونی با رفتنت به آشپزخونه  دیشب دوست مامانی بعد از مدت ها اومده بودن خونه یه پسر کوچولو به نام علی داره که یک سال از شما بزرگتره خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کردی و از همه جالب تر غذا خوردنت بود که با دیدن علی کوچولو شما هم مثل یه پسر خوب شامت رو کامل خوردی و مامان کلی خوشحال شد بعد از شام هم مراسم غلت زدنت رو اجرا کردی بعد از کلی بررسی فهمیدم غلت زدن رو از برنامه خاله شادونه یاد گرفتی آخه هر وق...
28 بهمن 1391

خاطرات گل پسل مامانی

سلام عزیز دلم این چند روزی که غیبت داشتیم به دلیل سرما خوردگی  گل پسلی و مامانی بود خداروشکر من و تو خوب شدیم و دوران نقاهت میگذرونیم اما بابایی از امروز سرما خورده انشاالله بابایی هم هر چه زودتر حالش خوب بشه امروز صبح مامانی تا ظهر کلاس داشت و خونه نبود تو وبابایی تنها بودید و کلی با هم بازی بازی کردید  تقریبا ظهر بود رسیدم خونه شما تازه از خواب بیدار شده بودی و مشغول بازی بودی وقتی من  یا بابایی بیرون باشیم و وارد خونه  بشیم خیلی گرم ازمون استقبال می کنی و باید بپری تو بغلمون البته بعضی از روزها هم ناز می کنی میای جلو ولی باز خودتو عقب می کشی و گاهی هم خودتو میزنی به بی خیالی  ...
29 دی 1391

خاطرات گل پسل مامانی

سلام پسر گلم یک ماهی میشه خیلی شیطون شدی و مامانی رو حسابی اذیت می کنی  یه لحظه ازت غافل بشم میری آشپزخونه و تموم وسایل رو چک می کنی مخصوصا  فریزر وای وای  یه روز  بابایی  شما رو در حالیکه سرت رو تو ماشین لباسشویی کرده بودی دستگیر کرد یه شب هم مامانی از فرط خستگی جلو تلویزیون ییهوش شده بود البته تو هم بغلم مثلا لالا کرده بودی که با فریاد بابایی از جا پریدم و تا 5 دقیقه شوکه شده بودم آخه شیطون بلای مامان  کلافی که در حال بافتن بودم رو کامل باز کرده بودی و تموم  خونه نخ بود تازه 3 دور هم دور گردنت پیچیده بودی در کنارش هم تموم کفش هامون رو از  جا کفشی در آ...
19 دی 1391