محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات مامانی

روزانه های محمدپارسا

    سلام پسر گل دیروز زودتر از روزهای دیگه اومدم مهد دنبالت و چند دقیقه ای نشستم تا  آماده ات کنند کاش می شد مهد نبرمت و تو خونه بودی اما شرایط زندگی  طوری هست که این اجازه رو بهمون نمیده . خوشحال و خندون اومدی پیشم و با هم اومدیم خونه  البته بگم همیشه من و بابایی میایم دنبالت اما امروز چون من زودتر اومدم خونه دلم نیومد تا اومدن بابایی صبر کنم از در مهد تا خونه فقط گفتی بابایی و به بهونه های مختلف رسوندمت تا جلوی در خونه . جلوی پله ها که رسیدیم دستاتو باز کردی که بغلم کن و اشاره که نمی تونی بیای بالا و مامانی دو طبقه رو بغلت کرد و آوردت ...
1 آذر 1392

روزانه های محمدپارسا

  سلام عزیز دلم امروز صبح مثل یه پسر خوب از خواب بیدار شدی یه کمی نق نق کردی که با خوردن شیر موز صبحگاهیت برطرف شد لباس هات رو سریع پوشیدی و راهی مهد کودک شدیم دیروز که خواب بودی و متوجه نشدی اماامروز بیدار بودی و مامانی انتظار اینو داشت که گریه کنی اما خداروشکر مربی خودت منیره جون چنان با روی باز باهات برخورد کرد که با خوشحالی رفتی بغلش و کلا یادت رفت مامان و بابایی هم هستند بعدازظهر هم وقتی دیدی من و بابایی دو نفری پشت در مهد وایستادیم خوشحال و خندون اومدی پیشمون دلمون خیلی برات تنگ میشه عزیزم الان که برات می نویسم شما لالا هستی امروز مربیت گفت تو مهد خوابیدی اما مثل اینکه خیلی...
27 آبان 1392

روزانه های محمدپارسا

سلام عزیزم خداروشکر حالت کمی بهتر شده و به عبارتی می تونی اندکی غذا تناول کنی . این 3 روز که مامانی و بابایی پیشت بودند  خیلی خوشحالی مخصوصا اینکه دو روزش رو پیش خاله جون مانا مانا بودی .   خب از پیشرفت هات بگم مفاهیم رو خیلی خوب می فهمی و مخصوصا رفتارهای بابایی رو خیلی تقلید می کنی و در تلفظ کلمات نسبت به قبل  خیلی بهتر شدی. از برکت وجود نازنینت شدیدا نیاز به خونه تکونی دارم مخصوصا اتاقت تصمیم گرفتم همه اسباب بازیهات رو جمع کنم چون تموم سرگرمیت شده اسباب  کشی از اتاقت به هال و پذیرایی و وقتی من جمع می کنم کلی گریه می کنی و باز...
24 آبان 1392

خاطرات گل پسلی

سلام به عزیز دلم و تمومی دوستان خوبمون پسر عزیزم دو شب پیش حالت بهم خورد و تا صبح من و بابایی ازت پرستاری کردیم و دیروز رو هم کامل خونه بابایی (مامان) بودی از محل کار زنگ زدم به خاله مانا مانا و حالت رو پرسیدم  که گزارش رسید خوبی و در حال تی و جارو زدن آشپزخونه  هستی از اینکه حالت  خوب بود خیلی خوشحال شدم به بابایی هم خبر خوب شدنت رو دادم اما از عصر سرفه های شدیدی داشتی و امروز هم علایم سرما خوردگی داری بینیت آنقدر تمیزش کردم قرمز  شده سینوس هاتو روغن مالی کردم آبریزشت شدید تر شد بی حال و بهونه گیر شدی اما دست از بازی و شیطونی نمی کشی خونمون همچنان دچار ا...
21 آبان 1392

خاطرات گل پسلی

  سلام گلم پنج شنبه گذشته بعداز ظهر من و شما و بابایی رفتیم خونه بابایی (مامان) قربونت برم که عاشق خونه بابایی هستی وقتی می فهمی که می خواهیم بریم پشت سر هم تکرار می کنی مانا مانا و دایی به قول مامانی طی یک هفته خیلی لاغر شدی آخه پسلی خوب غذا نمی خوره و همون یه ذره هم که می خوری سر رقابت با پخی پخی هست و پلنگ صورتی می زاریشون کنارت و من یا بابایی به آنها هم غذا می دیم و شما واسه اینکه غذاهاتو نخورن چند لقمه ای می خوری جدیدا هم خاله جون کشف هایی داشتند شما در رابطه با یادگیری هم با این دو موجود رقابت داری و وقتی می گیم پیشی یا پلنگ صورتی این کار رو انجام داد یا این حرف رو زد شما سریع تکرار می کنی و منظو...
12 آبان 1392