خاطرات گل پسل قند عسل
سلام ناناز مامان امروز مامان جونی و باباجونی صبح زود رفتند فرودگاه که جهت سفر زیارتی حج اعزام بشن دیشب خونه مامان جونی و بابا جونی بودیم هر کاری کردن بیدار بشی مگه بیدار شدی بیهوش بیهوش بودی سه ساعتی خوابیدی و همینکه پامون رسید خونه بیدار شدی و سرحال که بازی کنی اما من وبابایی خسته و حال نداشتیم باهات بازی کنیم البته بابایی باهات بازی کرد خوشبختانه این روزا تا صدای بابایی رو می شنوی از خودت صدا در میاری و اونقدر دست و پا میزنی که بابایی بغلت کنه بابایی هم کلی ذوق می کنه من که ساعت یک خوابیدم اما بابایی تا 2 شب باهات بازی کرده بود و بعدش بهت شیرخشک داد...