محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات مامانی

شیطونی های محمد پارسا جون

سلام عزیز دلم این روزها خیلی شیطون و وروجک شدی مخصوصا امروز عصر خیلی شیطونی کردی  تموم اسباب بازیهات  رو آوردی ریختی  وسط هال و جایی واسه سوزن انداختن نبود بعدش رفتی سر کمد جا کفشی و تموم کفشهای من و بابایی و خودت رو ریختی بیرون و پا تو کفش بزرگتر ها قدم می زدی تو خونه که این صحنه برای من جزء دردناک ترین صحنه ها بود چون مجبورم کردی تموم خونه رو با وجود خستگی زیاد تمیز  کنم تازه وقتی اومدم وسایلت رو جمع کنم قهر می کردی و می رفتی پشت در با صدای بلند گریه می کردی و بابایی رو صدا می زدی  خلاصه مجبورم کردی زنگ بزنم به بابایی و بگم زودتر بیاد خونه خدا خیر بده بابایی رو زودتر از شب های دیگه اومد و شما...
28 مهر 1392

بازگشت مجدد مامانی

سلام به همه دوستان عزیز   بالاخره بعد از مدت ها مامانی مجدد نوشتن رو از سر گرفت از دیشب بالاخره بعد از پیگیریهای   بابایی اینترنت وصل شد و اولین کاری که مامانی انجام داد سر زدن به تموم دوستان وبلاگی   بود کلی حرف و دلتنگی دارم که باید براتون بگم امیدوارم مثل گذشته بتونیم دوستان خوبی   برای هم باشیم.   پسر گلم از وقفه ای که برای ثبت خاطراتت افتاد خیلی ناراحتم امیدوارم جبران کنم .     عیدتون مبارک             ...
24 مهر 1392

زنده باد کودکی ،زنده باد زندگی

  سلام پسر گلم   امسال دومین سالی هست که در کنارمون هستی و برات روز کودک رو جشن می گیریم   عاشق کیک تولد و ترانه های تولدت مبارک هستی  من و بابایی هم این روز رو برات جشن گرفتیم   البته در کنار مامانی وبابایی و خاله جونا و دایی جونا  خیلی خیلی خوشحال شدی و  با این که   مریض و بی حال و بی حوصله بودی بدون اغراق یک ساعت تموم  رقصیدی .و یک قالب بزرگ هم   کیک خوردی قربونت برم که حول و حوش یک هفته است که جز شیر به هیچ چیز لب نمی زدی   روزت مبارک پسر گلم انشاالله همیشه سلامت باشی .                   ...
16 مهر 1392

پارسا و خاله مانا مانا( الی) در حیاط

سلام خاله جونیه خودم خوبی عزیزه دله خاله  نه عزیزم تعجب نداره که !! مامان جون یکمی وقت ندارند . این شد که من به جای مامان  واسه یه مدتی قراره  فعالیت داشته باشم !!     خب خیلی وقته که   مامانی وقت نکردند بیان اینجا منم امروز با کلی عکس اومدم تا  خاطره یه روزی رو  که با هم داشتیم، تو حیاط  خونه مامان جونی برات زنده کنم. یادش بخیر   تو پرانتز من اون روزا امتحانم داشتم  پارسا خاله هم کلی کمک میکردند تو درس خوندنم آخه پسره خیلی خوبیه دیگه ...  الهی قوربونش برم من!  و همیشه وقتی خاله الی ( البته به قوله پارسا جونی خاله مانا مانا) درس داره یا کار داره اصلا مزاحمشون نمیشه و با...
20 شهريور 1392

خاطرات گل پسل مامانی

سلام عشق مامان گل پسر مامان این روزها خیلی شیطون شده و حسابی آتیش می سوزونه عاشق آشپزخونه و فریزر و تی و جارو هستی جارو از نوع دستی و برقی و خلاصه انواع آن جدیدا هم علاقه ای ویژه به گاز که خیلی خطرناک هست پیدا کردی و تن آدمو می لرزونی با رفتنت به آشپزخونه  دیشب دوست مامانی بعد از مدت ها اومده بودن خونه یه پسر کوچولو به نام علی داره که یک سال از شما بزرگتره خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کردی و از همه جالب تر غذا خوردنت بود که با دیدن علی کوچولو شما هم مثل یه پسر خوب شامت رو کامل خوردی و مامان کلی خوشحال شد بعد از شام هم مراسم غلت زدنت رو اجرا کردی بعد از کلی بررسی فهمیدم غلت زدن رو از برنامه خاله شادونه یاد گرفتی آخه هر وق...
28 بهمن 1391

خاطرات گل پسل مامانی

سلام عزیز دلم این چند روزی که غیبت داشتیم به دلیل سرما خوردگی  گل پسلی و مامانی بود خداروشکر من و تو خوب شدیم و دوران نقاهت میگذرونیم اما بابایی از امروز سرما خورده انشاالله بابایی هم هر چه زودتر حالش خوب بشه امروز صبح مامانی تا ظهر کلاس داشت و خونه نبود تو وبابایی تنها بودید و کلی با هم بازی بازی کردید  تقریبا ظهر بود رسیدم خونه شما تازه از خواب بیدار شده بودی و مشغول بازی بودی وقتی من  یا بابایی بیرون باشیم و وارد خونه  بشیم خیلی گرم ازمون استقبال می کنی و باید بپری تو بغلمون البته بعضی از روزها هم ناز می کنی میای جلو ولی باز خودتو عقب می کشی و گاهی هم خودتو میزنی به بی خیالی  ...
29 دی 1391

خاطرات گل پسل مامانی

سلام پسر گلم یک ماهی میشه خیلی شیطون شدی و مامانی رو حسابی اذیت می کنی  یه لحظه ازت غافل بشم میری آشپزخونه و تموم وسایل رو چک می کنی مخصوصا  فریزر وای وای  یه روز  بابایی  شما رو در حالیکه سرت رو تو ماشین لباسشویی کرده بودی دستگیر کرد یه شب هم مامانی از فرط خستگی جلو تلویزیون ییهوش شده بود البته تو هم بغلم مثلا لالا کرده بودی که با فریاد بابایی از جا پریدم و تا 5 دقیقه شوکه شده بودم آخه شیطون بلای مامان  کلافی که در حال بافتن بودم رو کامل باز کرده بودی و تموم  خونه نخ بود تازه 3 دور هم دور گردنت پیچیده بودی در کنارش هم تموم کفش هامون رو از  جا کفشی در آ...
19 دی 1391

اندر احوالات پارسا کوچولو 2

سلام گل پسرم فدات بشم از دیشب حالت خوب نبود  برات دارو شروع کردم  شب تا صبح نق نق کردی و اگر من و بابایی به دادت نمی رسیدیم گریه می کردی گلوت خیلی ملتهب بود  احتمالا گلودرد داشتی بمیرم برات صبح به نظر بهتر میومدی به همین جهت بردیمت مهد روزهایی که می برمت و شما درب سبز رنگ و بنر های روی در مهدت رو می بینی می زنی زیر گریه که نمیرم دلم برات کباب می شه و قصد می کنم که دیگه سر کار نرم  و بشینم  تو خونه ازت مواظبت کنم اما چند روز که نمی بریمت و دلت برای اونجا تنگ میشه روز بعدش با لب خندون میری بغل مربی هات خداروشکر مربی خودت رو خیلی  د...
16 دی 1391