هفته ای که گذشت . . .
سلام پسر گلم یک هفته دیگه گذشت و شما بزرگتر شدی این روزها خیلی بهونه گیر و لجباز شدی و با کوچکترین چیزی می گی مامان بد البته شاید به خاطر این باشه که یک هفته است که شما به طور کامل با می می خداحافظی کردی البته سراغشو می گیری اما وقتی باهات حرف می زنم قانع می شی فکر می کردم شب خیلی اذیتم کنی که خوشبختانه اینطور نشد . خدا رو - -شکر که تونستی به خوبی با شرایط کنار بیای عزیزم عز یزم این چند روز مامانی حسابی سرما خورده بود و حالش خوب نبود بیاد ادامه مطالب وبلاگ رو بنویسه الان که دارم برات می نویسم شما لالا هستی البته نیم ساعتی دل درد و دلپیچه داشتی اما خداروشکر...
عکس هایی از محمد پارسا
روزانه های محمدپارسا
سلام پسر عزیزم روزها می گذره و تو بزرگ بزرگ تر میشی و مامانی بزرگ شدنت رو آن طور که باید نمی بینه پسر گلم انگار همین دیروز بود که من و بابایی برای اومدنت لحظه شماری می کردیم خیلی زود گذشت واقعا یادش به خیر خدا رو شکر می کنیم که چشیدن طعم شیرین لحظات با تو بودن رو در اختیارمون قرار داد. پسر گلم خیلی شیطون و شیرین شدی حالا کمی از لحظات با تو بودن می نویسم : صندلیت رو میگیری و همه وسیله هایی رو که از جلو دستت بالا گذاشتم دست می زنی و وقتی میگم نکن باهات قهرم سریع میای پایین و اون لب های کوچولوت رو غنچه می کنی که ببوسی منو و می گی مامانی من اومدم و به زور میای ...
بیست و سه ماهگی
سلام عزیز دلم بیست وسه ماهگیت مبارک گلم یک ماه دیگه تا تولد دوسالگیت مونده امیدوارم همیشه سلامت باشی عزیزم بابایی و مامانی خیلی خیلی دوستت دارند . ...
روزانه های محمدپارسا
سلام پسر گل دیروز زودتر از روزهای دیگه اومدم مهد دنبالت و چند دقیقه ای نشستم تا آماده ات کنند کاش می شد مهد نبرمت و تو خونه بودی اما شرایط زندگی طوری هست که این اجازه رو بهمون نمیده . خوشحال و خندون اومدی پیشم و با هم اومدیم خونه البته بگم همیشه من و بابایی میایم دنبالت اما امروز چون من زودتر اومدم خونه دلم نیومد تا اومدن بابایی صبر کنم از در مهد تا خونه فقط گفتی بابایی و به بهونه های مختلف رسوندمت تا جلوی در خونه . جلوی پله ها که رسیدیم دستاتو باز کردی که بغلم کن و اشاره که نمی تونی بیای بالا و مامانی دو طبقه رو بغلت کرد و آوردت ...
روزانه های محمدپارسا
سلام عزیز دلم امروز صبح مثل یه پسر خوب از خواب بیدار شدی یه کمی نق نق کردی که با خوردن شیر موز صبحگاهیت برطرف شد لباس هات رو سریع پوشیدی و راهی مهد کودک شدیم دیروز که خواب بودی و متوجه نشدی اماامروز بیدار بودی و مامانی انتظار اینو داشت که گریه کنی اما خداروشکر مربی خودت منیره جون چنان با روی باز باهات برخورد کرد که با خوشحالی رفتی بغلش و کلا یادت رفت مامان و بابایی هم هستند بعدازظهر هم وقتی دیدی من و بابایی دو نفری پشت در مهد وایستادیم خوشحال و خندون اومدی پیشمون دلمون خیلی برات تنگ میشه عزیزم الان که برات می نویسم شما لالا هستی امروز مربیت گفت تو مهد خوابیدی اما مثل اینکه خیلی...
روزانه های محمدپارسا
سلام عزیزم خداروشکر حالت کمی بهتر شده و به عبارتی می تونی اندکی غذا تناول کنی . این 3 روز که مامانی و بابایی پیشت بودند خیلی خوشحالی مخصوصا اینکه دو روزش رو پیش خاله جون مانا مانا بودی . خب از پیشرفت هات بگم مفاهیم رو خیلی خوب می فهمی و مخصوصا رفتارهای بابایی رو خیلی تقلید می کنی و در تلفظ کلمات نسبت به قبل خیلی بهتر شدی. از برکت وجود نازنینت شدیدا نیاز به خونه تکونی دارم مخصوصا اتاقت تصمیم گرفتم همه اسباب بازیهات رو جمع کنم چون تموم سرگرمیت شده اسباب کشی از اتاقت به هال و پذیرایی و وقتی من جمع می کنم کلی گریه می کنی و باز...
خاطرات گل پسلی
سلام به عزیز دلم و تمومی دوستان خوبمون پسر عزیزم دو شب پیش حالت بهم خورد و تا صبح من و بابایی ازت پرستاری کردیم و دیروز رو هم کامل خونه بابایی (مامان) بودی از محل کار زنگ زدم به خاله مانا مانا و حالت رو پرسیدم که گزارش رسید خوبی و در حال تی و جارو زدن آشپزخونه هستی از اینکه حالت خوب بود خیلی خوشحال شدم به بابایی هم خبر خوب شدنت رو دادم اما از عصر سرفه های شدیدی داشتی و امروز هم علایم سرما خوردگی داری بینیت آنقدر تمیزش کردم قرمز شده سینوس هاتو روغن مالی کردم آبریزشت شدید تر شد بی حال و بهونه گیر شدی اما دست از بازی و شیطونی نمی کشی خونمون همچنان دچار ا...