محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات مامانی

پارسا و خاله مانا مانا( الی) در حیاط

سلام خاله جونیه خودم خوبی عزیزه دله خاله  نه عزیزم تعجب نداره که !! مامان جون یکمی وقت ندارند . این شد که من به جای مامان  واسه یه مدتی قراره  فعالیت داشته باشم !!     خب خیلی وقته که   مامانی وقت نکردند بیان اینجا منم امروز با کلی عکس اومدم تا  خاطره یه روزی رو  که با هم داشتیم، تو حیاط  خونه مامان جونی برات زنده کنم. یادش بخیر   تو پرانتز من اون روزا امتحانم داشتم  پارسا خاله هم کلی کمک میکردند تو درس خوندنم آخه پسره خیلی خوبیه دیگه ...  الهی قوربونش برم من!  و همیشه وقتی خاله الی ( البته به قوله پارسا جونی خاله مانا مانا) درس داره یا کار داره اصلا مزاحمشون نمیشه و با...
20 شهريور 1392

خاطرات گل پسل مامانی

سلام عشق مامان گل پسر مامان این روزها خیلی شیطون شده و حسابی آتیش می سوزونه عاشق آشپزخونه و فریزر و تی و جارو هستی جارو از نوع دستی و برقی و خلاصه انواع آن جدیدا هم علاقه ای ویژه به گاز که خیلی خطرناک هست پیدا کردی و تن آدمو می لرزونی با رفتنت به آشپزخونه  دیشب دوست مامانی بعد از مدت ها اومده بودن خونه یه پسر کوچولو به نام علی داره که یک سال از شما بزرگتره خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کردی و از همه جالب تر غذا خوردنت بود که با دیدن علی کوچولو شما هم مثل یه پسر خوب شامت رو کامل خوردی و مامان کلی خوشحال شد بعد از شام هم مراسم غلت زدنت رو اجرا کردی بعد از کلی بررسی فهمیدم غلت زدن رو از برنامه خاله شادونه یاد گرفتی آخه هر وق...
28 بهمن 1391

خاطرات گل پسل مامانی

سلام عزیز دلم این چند روزی که غیبت داشتیم به دلیل سرما خوردگی  گل پسلی و مامانی بود خداروشکر من و تو خوب شدیم و دوران نقاهت میگذرونیم اما بابایی از امروز سرما خورده انشاالله بابایی هم هر چه زودتر حالش خوب بشه امروز صبح مامانی تا ظهر کلاس داشت و خونه نبود تو وبابایی تنها بودید و کلی با هم بازی بازی کردید  تقریبا ظهر بود رسیدم خونه شما تازه از خواب بیدار شده بودی و مشغول بازی بودی وقتی من  یا بابایی بیرون باشیم و وارد خونه  بشیم خیلی گرم ازمون استقبال می کنی و باید بپری تو بغلمون البته بعضی از روزها هم ناز می کنی میای جلو ولی باز خودتو عقب می کشی و گاهی هم خودتو میزنی به بی خیالی  ...
29 دی 1391

خاطرات گل پسل مامانی

سلام پسر گلم یک ماهی میشه خیلی شیطون شدی و مامانی رو حسابی اذیت می کنی  یه لحظه ازت غافل بشم میری آشپزخونه و تموم وسایل رو چک می کنی مخصوصا  فریزر وای وای  یه روز  بابایی  شما رو در حالیکه سرت رو تو ماشین لباسشویی کرده بودی دستگیر کرد یه شب هم مامانی از فرط خستگی جلو تلویزیون ییهوش شده بود البته تو هم بغلم مثلا لالا کرده بودی که با فریاد بابایی از جا پریدم و تا 5 دقیقه شوکه شده بودم آخه شیطون بلای مامان  کلافی که در حال بافتن بودم رو کامل باز کرده بودی و تموم  خونه نخ بود تازه 3 دور هم دور گردنت پیچیده بودی در کنارش هم تموم کفش هامون رو از  جا کفشی در آ...
19 دی 1391

اندر احوالات پارسا کوچولو 2

سلام گل پسرم فدات بشم از دیشب حالت خوب نبود  برات دارو شروع کردم  شب تا صبح نق نق کردی و اگر من و بابایی به دادت نمی رسیدیم گریه می کردی گلوت خیلی ملتهب بود  احتمالا گلودرد داشتی بمیرم برات صبح به نظر بهتر میومدی به همین جهت بردیمت مهد روزهایی که می برمت و شما درب سبز رنگ و بنر های روی در مهدت رو می بینی می زنی زیر گریه که نمیرم دلم برات کباب می شه و قصد می کنم که دیگه سر کار نرم  و بشینم  تو خونه ازت مواظبت کنم اما چند روز که نمی بریمت و دلت برای اونجا تنگ میشه روز بعدش با لب خندون میری بغل مربی هات خداروشکر مربی خودت رو خیلی  د...
16 دی 1391

اندر احوالات پارسا کوچولو

سلام  پسر گلم الان که دارم برات می نویسم تو خواب ناز هستی  بابایی هم رفته بیرون و قرار شد زود بیاد  و بریم بیرون پیاده روی البته شما  علایم سرماخوردگی داشتی از صبح عطسه و آبریزش بینی الان هم داروخوردی لالاکردی اگر حالت بهتر بشه و هوا هم خوب باشه میریم . عاشق ماشین سواری و پیاده روی هستی البته ما پیاده و شما سواره  اینم عکسش   این عکس مربوط به اواسط پاییز هستش که هوا نسبت به الان بهتر بود و بابایی شما رو یک ساعت زودتر یعنی ساعت 14 از مهدکودک می گرفت و تا زمانی که مامانی  برسه خونه تو خیابون می رفتین کالسکه سواری ...
15 دی 1391

تولدت مبارک پسر گلم

سلام عزیز دل مامان و بابا بالاخره مامانی تونست تا تولدت خودش رو برسونه تو این مدت خاطرات تلخ و شیرین زیادی در کنار هم داشتیم سعی می کنم خلاصه ای از این خاطرات رو برات به یادگار بزارم گلم  از همه دوستان گلم که به یادمون بودن تشکر می کنم و ببخشید که دیر به دیر  بهتون سر می زدم این پست رو بسنده می کنم به تبریک تولد گل پسلی یک هفته ای می شه مامان  برات شمارش معکوس داره عزیزم اونقدر حرف برای نوشتن دارم که گیج شدم و نمی دونم از کجا برات بنویسم   فردا می خواستیم برات جشن تولد بگیریم اما متاسفانه مامانی نمی تونه مرخصی بگیره و شما هم مراقبت داری و ...
2 دی 1391

خاطرات گل پسل قند عسل

سلام عزیز دلم مدتی بود که فرصت نمی شد بیام برات بنویسم  شرایطش هم جور نبود . . . تو این مدت از مسافرت گرفته تا اسباب کشی و سر کار رفتن مامان و انتقالی مامان وای وای کلی اتفاقات خوب و بد که متاسفانه وقت نکردم بیام و برات بنویسم اما قول می دم  دیگه اینقدر وقفه نیوفته تو نوشتن مامانی  و همه چیز رو برات به ثبت برسونم تا به یادگار بمونه . . . الان محل کار بابایی هستم  و نمی تونم عکس زیادی برات بزارم فقط یه دونه هست که عکس جشن دندونی ناناز هست .         ...
9 شهريور 1391