محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات مامانی

روزانه های محمدپارسا

سلام گلم اول از همه اربعین حسینی رو به همه دوستان عزیز تسلیت عرض می کنم   تقریبا یک هفته ای میشه مریضی عزیزم انقدر  که باید بستریت می کردیم   اما مامانی مقاومت کرد و تو خونه ازت پرستاری کرد البته باید از مامان جونی   و خاله مانا مانا هم تشکر ویژه کرد چون خیلی برات زحمت کشیدن همچنین   دایی جونی ها یک هفته است که مهد نرفتی مربیت چند بار تماس گرفته   و جویای احوالت شده ومنتظره برگردی مهد گلم اما فعلا میری پیش مامان   جون تا حالت بهتر بشه  خیلی دوستت داریم امیدوارم همیشه لبت   پر خنده باشه چند روزی که مریض بودی خونه بی سر و صدا بود و دلم  ...
2 دی 1392

هفته ای که گذشت . . .

  سلام پسر گلم یک هفته دیگه گذشت و شما بزرگتر شدی این روزها خیلی بهونه گیر و لجباز شدی و با کوچکترین چیزی می گی مامان بد البته شاید به خاطر این باشه که یک هفته است که شما به طور کامل با می می خداحافظی کردی البته سراغشو می گیری اما وقتی باهات حرف می زنم قانع می شی فکر می کردم شب خیلی اذیتم کنی که خوشبختانه اینطور نشد . خدا رو - -شکر که تونستی به خوبی  با شرایط کنار بیای عزیزم   عز یزم این چند روز مامانی حسابی سرما خورده بود و حالش خوب نبود بیاد ادامه مطالب وبلاگ رو بنویسه الان که دارم برات می نویسم شما لالا هستی البته نیم ساعتی دل درد و دلپیچه داشتی اما خداروشکر...
27 آذر 1392

روزانه های محمدپارسا

سلام پسر عزیزم روزها می گذره و تو بزرگ بزرگ تر میشی و مامانی بزرگ شدنت رو آن طور که باید نمی بینه پسر گلم انگار همین دیروز بود که من و بابایی برای اومدنت لحظه شماری می کردیم خیلی زود گذشت واقعا یادش به خیر خدا رو شکر می کنیم که  چشیدن طعم شیرین لحظات با تو بودن رو در اختیارمون قرار داد.       پسر گلم خیلی شیطون و شیرین شدی حالا کمی از لحظات با تو بودن می نویسم : صندلیت رو میگیری و همه وسیله هایی رو که از جلو دستت بالا گذاشتم دست می زنی و وقتی میگم نکن باهات قهرم سریع میای پایین و اون لب های کوچولوت رو غنچه می کنی که ببوسی منو و می گی مامانی من اومدم و به زور میای ...
11 آذر 1392

روزانه های محمدپارسا

    سلام پسر گل دیروز زودتر از روزهای دیگه اومدم مهد دنبالت و چند دقیقه ای نشستم تا  آماده ات کنند کاش می شد مهد نبرمت و تو خونه بودی اما شرایط زندگی  طوری هست که این اجازه رو بهمون نمیده . خوشحال و خندون اومدی پیشم و با هم اومدیم خونه  البته بگم همیشه من و بابایی میایم دنبالت اما امروز چون من زودتر اومدم خونه دلم نیومد تا اومدن بابایی صبر کنم از در مهد تا خونه فقط گفتی بابایی و به بهونه های مختلف رسوندمت تا جلوی در خونه . جلوی پله ها که رسیدیم دستاتو باز کردی که بغلم کن و اشاره که نمی تونی بیای بالا و مامانی دو طبقه رو بغلت کرد و آوردت ...
1 آذر 1392

روزانه های محمدپارسا

  سلام عزیز دلم امروز صبح مثل یه پسر خوب از خواب بیدار شدی یه کمی نق نق کردی که با خوردن شیر موز صبحگاهیت برطرف شد لباس هات رو سریع پوشیدی و راهی مهد کودک شدیم دیروز که خواب بودی و متوجه نشدی اماامروز بیدار بودی و مامانی انتظار اینو داشت که گریه کنی اما خداروشکر مربی خودت منیره جون چنان با روی باز باهات برخورد کرد که با خوشحالی رفتی بغلش و کلا یادت رفت مامان و بابایی هم هستند بعدازظهر هم وقتی دیدی من و بابایی دو نفری پشت در مهد وایستادیم خوشحال و خندون اومدی پیشمون دلمون خیلی برات تنگ میشه عزیزم الان که برات می نویسم شما لالا هستی امروز مربیت گفت تو مهد خوابیدی اما مثل اینکه خیلی...
27 آبان 1392

روزانه های محمدپارسا

سلام عزیزم خداروشکر حالت کمی بهتر شده و به عبارتی می تونی اندکی غذا تناول کنی . این 3 روز که مامانی و بابایی پیشت بودند  خیلی خوشحالی مخصوصا اینکه دو روزش رو پیش خاله جون مانا مانا بودی .   خب از پیشرفت هات بگم مفاهیم رو خیلی خوب می فهمی و مخصوصا رفتارهای بابایی رو خیلی تقلید می کنی و در تلفظ کلمات نسبت به قبل  خیلی بهتر شدی. از برکت وجود نازنینت شدیدا نیاز به خونه تکونی دارم مخصوصا اتاقت تصمیم گرفتم همه اسباب بازیهات رو جمع کنم چون تموم سرگرمیت شده اسباب  کشی از اتاقت به هال و پذیرایی و وقتی من جمع می کنم کلی گریه می کنی و باز...
24 آبان 1392