محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات مامانی

تولدت مبارک پسر گلم

سلام عزیز دل مامان و بابا بالاخره مامانی تونست تا تولدت خودش رو برسونه تو این مدت خاطرات تلخ و شیرین زیادی در کنار هم داشتیم سعی می کنم خلاصه ای از این خاطرات رو برات به یادگار بزارم گلم  از همه دوستان گلم که به یادمون بودن تشکر می کنم و ببخشید که دیر به دیر  بهتون سر می زدم این پست رو بسنده می کنم به تبریک تولد گل پسلی یک هفته ای می شه مامان  برات شمارش معکوس داره عزیزم اونقدر حرف برای نوشتن دارم که گیج شدم و نمی دونم از کجا برات بنویسم   فردا می خواستیم برات جشن تولد بگیریم اما متاسفانه مامانی نمی تونه مرخصی بگیره و شما هم مراقبت داری و ...
2 دی 1391

خاطرات گل پسل قند عسل

سلام عزیز دلم مدتی بود که فرصت نمی شد بیام برات بنویسم  شرایطش هم جور نبود . . . تو این مدت از مسافرت گرفته تا اسباب کشی و سر کار رفتن مامان و انتقالی مامان وای وای کلی اتفاقات خوب و بد که متاسفانه وقت نکردم بیام و برات بنویسم اما قول می دم  دیگه اینقدر وقفه نیوفته تو نوشتن مامانی  و همه چیز رو برات به ثبت برسونم تا به یادگار بمونه . . . الان محل کار بابایی هستم  و نمی تونم عکس زیادی برات بزارم فقط یه دونه هست که عکس جشن دندونی ناناز هست .         ...
9 شهريور 1391

به زودی بر می گردیم

  سلام به همه دوستان عزیز   ممنون که به یاد من و پسلی هستید این مدت یه سری اتفاقات برامون افتاده که دسترسی به اینترنت نداریم انشاالله در اولین فرصت  برمی گردیم با کلی خبر از گل پسلی خیلی دوستون داریم .   ...
16 تير 1391

پایان سفر و بازگشت به خونه

سلام عزیز دلم در مسافرت به علت پایین بودن سرعت اینترنت نتونستم مطلب برات بنویسم سعی می کردم روزانه به اینجا سر بزنم اما متاسفانه نمی تونستم مثل قبل به دوستای عزیزمون سر بزنم کلی نقشه داشتم برات تو سال جدید اما هیچکدوم به عملیت نرسید . خب مامانی بالاخره بابایی و مامانی (بابا) رضایت دادند که ما برگردیم بابایی هم پروژه اش رو نصفه و نیمه رها کرد و ما برگشتیم . در تاریخ 8 اردیبهشت به همراه عمه جون و مامان جونی بابا رفتیم شیراز دو روز خونه عمو جون بودیم متاسفانه نتونستیم جاهای دیدنی شیراز رو بگردیم و روز شنبه 9 اردیبهشت عصر به سمت خونه حرکت کردیم .   ...
11 ارديبهشت 1391

با تاخیر سال نو مبارک

سلام عزیز دلم یک ماهی میشه که مامانی به اینجا سر نزده آخه مسافرتمون یک ماه پیش شروع شد و مامانی به اینترنت دسترسی نداشته تا اینکه بالاخره بابایی دیشب اینترنت رو وصل کرد هنوز هم ما در سفر به سر می بریم و چون بابایی اینجا در حال انجام پروژه اش هست تا پایان کارش ما خونه مامان جونی (بابا)می مونیم از همه دوستان عزیزی که ابراز محبت داشتند ممنونم و سال نو رو با تاخیر بهشون تبریک  می گم وامیدوارم سال خوبی داشته باشید . راستی نانازم تو این مدت خیلی بزرگ شدی  مامانی سعی می کنه روزشمار روزهای مسافرتمون رو اینجا بزاره تا به یادگار برات بمونه عزیزم . . . راستی دوست جونای عزیز دل من و پارسا حسابی بر...
25 فروردين 1391

خاطرات گل پسل قند عسل

                                                                                 سلام عزیز مامان امروز تو 2ماه و 18 روزت هست و در مقایسه با روزهای اول خیلی تغییر کردی و بزرگتر و شیرین تر شدی من ...
21 اسفند 1390

روزشمار، روزهای پایانی سال 90

سلام پسل مامان شنبه 13 اسفند :  شرح این روز رو قبلا نوشتم اما مختصر و مفید می نویسم : ساعت 7 صبح رفتیم خونه مامان جون و باباجون (مامان) و ساعت 8:30 فرودگاه رفتیم   برای استقبال از مامانی و بابایی و عصر همون روز سوغاتی هات رو گرفتی و  همچنین عیدی که خاله لیلی جون یا مامانی شماره 3 برات گرفته  بود دستشون درد نکنه خیلی قشنگ بود .   یک شنبه 14 اسفند : امروز از صبح خونه بودیم به مامانی زنگ زدم که اگر کمک می خوان بریم که گفتند من مواظب گل پسلی باشم و ما هم اطاعت امر کردیم عصر من و تو بابایی رفتیم مهمونی و آخر شب برگشتیم شرحش رو قبلا نوشت...
19 اسفند 1390

خاطرات گل پسل قند عسل

سلام ناناز مامان پسل نازم همه این روزها مشغول خونه تکونی هستند اما من بیشتر مشغول نگهداری از تو صبح تا شب کارم مراقبت از شماست جدیدا گریه کردن رو یاد گرفتی و اگر یه کمی دیر به دادت برسم میزنی زیر گریه و چنان اشک میریزی که اشک منم در میاری   برای خندیدن و آغو آغو گفتن وقت خاصی نمیشناسی و گاه نصفه شب هم که  بیدار میشی بر امون از نا گفته ها میگی قرار بود شنبه بریم مسافرت که کنسل شد و شنبه هفته آینده بعد از مراسم عروسی  پسر خاله فرشید میریم وای که چقدر زود بزرگ شد این پسر خاله انگار  همین دیروز بود که خبر تولدش رو شنیدیم  وای وای این یعنی ما با ...
17 اسفند 1390

خاطرات گل پسل قند عسل

سلام عزیزم نانازم شنبه بابایی و مامانی از سفر حج برگشتند و من ،تو و بابایی با خاله جونی ها ودایی جونی ها رفتیم فرودگاه استقبالشون  این خبر دسته  اولی بود که برات داشتم  خونه  بابایی تا شب بیقرار بودی و نق نق می کردی  و بغل هیچ کس جز مامانی نمی رفتی آخه دل پیچه داشتی و یه کمی آروم و باز شروع می شد . پسر گلم مامانی برات چند دست لباس سوغاتی آورده بود که خیلی قشنگن این چند روز سر مامانی و بابایی شلوغ بود و نتونستیم عکس بگیریم انشاالله در اولین فرصت اینکار رو  انجام میدم . دیشب هم بابا جونی ومامان جونی مهمونی داشتند قبل از اینکه بریم 10 دقیقه ای گریه ...
15 اسفند 1390